تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۹

بی خوابی


از شبی که پسورد فیسبوکت رو توی خواب و بیداری حدس زدم تقریبا یک ماه می گذره و در تمام این یک ماه من نه اینکه نتونستم بلکه دلم نخواست پیجت رو حتی ببینم. حتی مسیجهات! دلم نمی خواست. به خاطر احترام به حریم شخصی و این کوفت و زهرمارها هم نبود. فقط یه حس قوی بود که دلم نمی خواست. اون شب وقتی پسوردت رو حدس زدم و وارد شدم، به شدت می ترسیدم. یه کم که گذشت خودمو توی یه جای غریبه حس کردم. جایی که من بهش تعلق نداشتم! بین خودم و تو فاصله ای به اندازه یک قرن بود و بعدش من برای فرار از اون حس، سریع خارج شدم و هرگز دلم نخواست دوباره بهش برگردم. میدونم که دیگه نباید به خیلی چیزها برگردم و گویا یکی از مهمترین اونها تویی...


۹۴/۰۳/۳۱
7660 ...

نظرات  (۱۰)

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۵ حسین غلامى خواه
ندونستن نعمته.
پاسخ:
فراموشی حتی از ندونستن هم نعمت بزرگتریه...
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۵ اقای روانی
دقیقا متوجه احساست شدم ، منم یکبار اینکارو کردم ، اما طاقت نیاوردم ..
پاسخ:
حس سنگینیه لامصب!
خیلی حس ترسناکیه!  خودتو تو چه دوزخایی میندازی دختر !
پاسخ:
می بینی الهامات منو تو رو خدا:))
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۶ آقای همکار
استادم به اینجور مواقع میگفت "ارتباط گرفتن". ارتباط گرفتی و این اطلاعات رد و بدل شد!

این پستت خوشحالم کرد. نشون میده به اون سطح داری میرسی که اون کهدن جز یه خاطره خوب یا بد در گذشته چیزی نبوده. خاکش کن و تمام.
پاسخ:
کاش به همین راحتی بود. زمان مهندس، زمان که بگذره همه چیز درست میشه.
رهاش کن بره رفیق.
تاریخ انقضا رابطه رو تو ذهنت بزن دختر
پاسخ:
خیلی وقته رفته فقط این منم که موندم و گیر کردم توی لحظات...
چه جالب ک به رمز فیسبوکش پی بردی!!
من خیلی به این در و اون در زدم ببینم تو صفحه ی پرایوت اینستاگرامش چ خبره و وقتی فقط یه قدم فاصله داشتم بیخیال شدم گفتم که چی!! ببینم که چی بشه!! ببینم که بیشتر بفهمم ازش دورم !! از خیرش گذشتم و چنان آرامشی بهم رسید که تمام دل آشوبه ای رو که تا قبل ازون واسه  دیدن پیجش داشتم شسست و با خووودش برد!! 
کاش یکی میومد خودشو میشست میبرد آیکون پیف پیف اه اه 
پاسخ:

آره خیلی جالب بود. فکر کن یه پسورد که نصفشم عدد بود:))

آرامش آرامش آرامش... من خیلی ازش دورم!

فکر کنم خیلی تو.فکرش بودی که رمزش رو حدس زدی. 
اما بهترین نشانه تو این پستت اینه که داری سعی میکنی کم کم باهاش کنار بیایی. میدونم خیلی سخته. فقط گذر زمان میتونه از شدتش کم کنه و تحملش رو برات راحت تر کنه. امیدوارم به مرحله ایی برسی که فقط خاطرات خوبش را اونم هر زمان که دلت بخواد به یاد بیاری.
پاسخ:
ممنونم :)
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۷ فانتالیزا هویجوریان
منم ندونستم و ندیدن رو ترجیح میدم!
میخوام تو یادم همونی باشه که من میخوام نه اونی که هست.
:)
پاسخ:
نه نه این حس من کاملا متفاوته. مثل این می مونه تو پیج یه غریبه ام حتی اون زمانهای منم، اثری از من نیست!
۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۰ آقای همکار
اینقدری که تو زمان میخوای فکر کنم یه چند قرنی طول بکشه :))
خب ما هم مرخصیمون تموم شد دیگه دارم میرم جنوب یه چند وقتی از دست ما راحتی. اونجا هم که فعلا از نت خبری نیست تا اون دکل رو جابجا کنم. در جریانی که؟!
پاسخ:

بله در جریانم کم و بیش!

حالا شما خیلی به فکر فراموشی من نباش:)

این مدل حس ها رو دوس ندارم!

+ آقای همکار شما وبلاگ ندارین خدمت برسیم؟ 
ببخشید دوستم اینجا پیام گذاشتم آخه ایشونو اینجا دیدم :))))
پاسخ:

درسته حس های خوشایندی نیستند.


نخیر ایشون وبلاگ ندارند و بیشتر به مطالعه علاقمند هستند:)))