تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶

پست شب قدر

پارسال همین موقع ها بود طرفهای ساعت یک سر ظهر. داشتم فکر میکردم که برای شب چه پستی توی وبلاگم بذارم. به این فکر کردم پست سال قبل رو دوباره بذارم. همون پستی که راجع به دعای جوشن کبیر توی دانشگاه نوشته بودم و از اون قسمت دعا که کلی نور داشت و فرداش لیزا و ناصر برام خصوصی کامنت دادند که ما شب قدر توی اون قسمتی که اون همه "نور" داشت به یادت افتادیم. داشتم به همین چیزها فکر میکردم که بابا اومد. هوا خیلی گرم بود و بابا چون قند داشت نمی تونست روزه بگیره. رو به من گفت: بچه های ما دیوانه اند که توی این گرما میخوان برن کیش. منم اگه بگم نمیام ناراحت میشن نمی تونم بهشون بگم نمیام. گفتم: عیب نداره بابا. اینام جز تعطیلات عید فطر تعطیلی دیگه ندارند. بابا رفت آشپزخونه و ناهارش رو خورد و ظرفهای غذاش رو شست. گفتم: اه بابا چرا تو ظرف میشوری خب من میشستم دیگه! خندید گفت: دخترم برای دو تا ظرف تو بیای پای ظرفشویی؟ بعد بابا رفت سمت حیاط و من نمیدونستم اون آخرین باری بود که دیدمش و اینها آخرین حرفهامون... آخرین خبر هم فردا صبحش بود که گفتند بابا بعد از شنیدن اذان صبح روز نوزدهم رفت! پارسال حوالی همین ساعتها بود که من به پست شب قدر وبلاگم فکر میکردم و هنوز بعد از گذشت یک سال من نمی تونم از بابا بنویسم...

۹۴/۰۴/۱۴
7660 ...

نظرات  (۲۹)

خدا رحمتشون کنه، چه شب عزیزی از دنیا رفتن...
پاسخ:

بله همینطوره

چگونه مردن هم بسیار مهمه... ممنون از لطفتون

امیدوارم یه روزی بتونی ازشون بنویسی:) 
خدارحمتشون کنه 
پاسخ:

مرسی توکا جان

بله خودم هم امیدوارم جسارتش رو پیدا کنم و بنویسم

من گمان میکردم
دوستی همچو سروی سرسبز
چهارفصلش همه آراستگیست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست.....
منو در غم خودتون شریک بدونین
روحشون شاد
پاسخ:

ممنونم از لطفتون

بخاطر شعر زیباتون هم بسیار سپاسگزارم

خدا رحمتش کنه. 

پاسخ:
مرسی عزیزم
خدا رحمتش کنه. 

۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۸ فیروزه ای
خدا رحمتشون کنه
چقدردرد بزرگیِ
پاسخ:
ممنونم از لطفتون امیدوارم سالها خانوادتون رو در کنارتون داشته باشید
روحشون غرق آرامش و نور عزیزم 
پاسخ:
مرسی خاتون جانم
۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۲ فاطیما کیان
خدا بیامرزتش عزیز دلم آقامون دوستش داشت که اون شب دلش خواست بابای خوبت کنارش باشه :)
پاسخ:
بخاطر کامنت زیباتون واقعا متشکرم عزیزم ...
آدم ها زنده اند توی خاطراتی که باهاشون داریم...توی عطر حضوری که ازشون احساس می کنیم...دلتنگ شدم عزیز...و چقدر درد بزرگ و سختیه...روحشون قرین آرامش
پاسخ:

    صبا جان میدونم که دلتنگی رو میفهمی ... بله سخته

ممنونم

امیدوارم خدا روحشون رو قرین آرامش کنه و زندگی آسمانی آرامی داشته باشند
پاسخ:
بسیار از شما سپاسگزارم
۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۹ ایزابلا ایزابلایی
خدا رحمتشون کنن روحشون سرشار از آرامش.

پاسخ:
ممنونم عزیزم
۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۱ آقای همکار
همیشه میگفتی آلزایمر داری ولی این جزئیات که شما نوشتی ... !

کلا هرچی رو دلت بخواد فراموش میکنی! 

پدر هم الان وضعش از من و تو خیلی بهتره، از اینکه جاش خوبه ناراحتی؟
پاسخ:

جزئیات بعضی چیزها یادم میمونه اما در مورد بعضی مسائل همینطوره که گفتی هرجاشو که مایل باشم فراموش میکنم

خوشحالم از اینکه از اون دنیا با این قطعیت با من حرف میزنی :)

من خیلی دیر متوجه شدم که بابات فوت شده. حالا که سالگردشون هست تسلیت میگم.
رفتن بابا و دیدن جای خالیش خیلی سخته. دیگه این جور ناگهانی هم که...
پاسخ:

بله همینطوره آیبک جان زندگی همیشه در حال غافلگیر کردن ماست

باز هم ممنونم

عزیزم نمی دونم چی باید بگم. فقط میتونم بگم خدا پدر مهربون و عزیزت را رحمت کنه.

پاسخ:
من از شما ممنونم فرانچسکای عزیز که همیشه با من همراهی...
خدا رحمتشون کنه
پاسخ:
متشکرم از لطفتون خانوم
۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۱ مارکر زرد :)
متاسفم . خدا رحمتشون کنه و روحشون شاد
پاسخ:
مرسی عزیزم...
شخصا حاضرم یه معامله ی چرب و نرم بکنم، بهای هنگفتی بدم و در عوض برگردم به دو سال قبل همین موقعها، البته با علم فعلی به وقایع این دو سال. خوب میدونستم چطور با نعمتایی که قراره این دو سال از دست بدم تا کنم. نعمتایی مثل یه خاله، یه شوهرخاله، سلامتی و توان راه رفتن مادرم، یه عشق ناب و انرژی بخش، و از همه مهمتر دو سال جوونی...
خدا بابا رو رحمت کنه خوش بحالتون که وقتی بودن قدر و منزلتشون رو حفظ کردین. حسرت واقعی برا ما قدر نشناساس
پاسخ:

ای بابا شهاب جون تو که این دو سال رکورد من رو زدی قربونت :)

خداوند همه رفتگان رو بیامرزه و به همه ما عاقبت به خیری بده که هیچ چیز بهتر از این نیست.

۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۲ فانتالیزا هویجوریان
من که شخصا فکر میکنم اون نور ها بی حکمت نبودن و الان بابای عزیزت غرق ِنوره! :)
پاسخ:
مرسی... :)
خدا رحمتشون کنه 
امیدوارم روحشون در آرامش باشه و یه جای پر از نورر 
و نمیدونم این پست جای مناسبیه واسه اینکه بابت اینجا بهتون تبریک بگم :)

پاسخ:

مرسی از لطفتون عزیزم.

بخاطر تبریکتون هم مرسی :)

تسلیت می گم باز هم 7660 جان
روم نمی شد بیام کامنت بذارم! گذاشتم چند روز بگذره... اینجور مواقع نمی دونم بیام چی بگم، نیام بی ادبیه! خلاصه که هیچی دیگه...
من برم!
پاسخ:
خزنده عزیزم باور کن محبت تو توی قلب من خیلی جدی تر از این حرفهاست. حتی اگه کامنت هم نمیذاشتی من می دونستم که نظر قلبیت چیه. از لطفت که نسبت به من همیشگی بوده خیلی ممنونم:)
۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۲ آقای همکار
آن پدری که همه میشناسند دیگر نیازی به قطعیت و یا عدم قطعیت دانش من نسبت به آن دنیا نیست! مسلما خیلی جاش خوبه!
همینکه تو پیشش نیستی جاش خیلی خوبه دیگه ؛))) ما که خواهر نداریم ولی شنیدیم این باباها از دست غر های دخترشون که این و میخوام و اون و بده و بابا این داداش چپ نگام کرد و بابا فلانی فلان کرد آسایش ندارن! حالا بالای من رو داشته باش:
من:  بابا!
بابام:   :/
من:  بابا!
بابام:  چیه!
من: یه 400 تومن به من میدی؟
بابام: شماره کارتت رو بده شنبه رفتم کارخونه واست کارت به کارت کنم!
من: 400 میلیون!
بابام: 400 میلیون تومن!!! میخوای چکار؟
من: یه خونه اگه کنار دفتر مرکزی شرکتمون داشته باشم دیگه لازم نیست هر روز صبح زود بیدار بشم کلی راه برم خسته و کوفته و شب هم این مسیر طولانی رو برگردم
بابام: مرد باید مرد باشه! سختی بکشه ! کار کنه! راحت طلب و مفت خور نباشه!
حالا اگه من دختر بودم به نظرت بابام چکار میکرد؟؟
شک نداشتم جوابش از روز اولی که داشتم میرفتم سر کار این بود: مگه دختر باید بره سر کار! گناه داره بیچاره! خسته میشه! اونم تو این جامعه که همه گرگ! دختر باید خونه باباش بخوره و بخوابه و بعدش خونه شوهرش بخوره و بخوابه :/
یه همچین موجودات خوشبختی هستید شما دخترا! بله !
خلاصه منظورم این بود که حداقل پدر گرامی جدای از شهره بودن بخاطر نیک گفتاری و نیک کرداری و نیک پنداری که شاخصه حضورش در یک جایگاه خوب در آن دنیاست حداقل از دست تو هم در امانه ؛) دیگه نمیدونم چند تا خواهر دیگه هم داری یا نداری و کلا جزو نجات بافتگان درگاه الهی هستند کلهم :)
پاسخ:
مرسی تو زمانی که حالت خوبه خیلی مهربون میشی:)
سالگرد فوت پدرتو تسلیت می گم. دعا می کنم روحش در آسایش ابدی بسر ببره. بقای عمر خودت و عزیزانت :)
پاسخ:
مرسی مهندس تو همیشه به من لطف داشتی:)
خدا رحمتشون کنه و به شما هم آرامش عطا کنه.
پاسخ:
ممنونم عزیزم
ای وای!!!
این غم چقدر تازه ست هنوز؟
پاسخ:
این جور غم ها هیچوقت کهنه نمیشن و همیشه یه گوشه ذهنت تا ابد باقی می مونند...
روحشون قرین آرامش..
پاسخ:
ممنونم آیدای عزیز...
۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۲ نفیسه کارگران
سلام عزیزم بسیار قلم زیبایی دارید

از دیروز تمام وب قبلی و فعلی شما رو خوندم

خیلی از لحاظ احساسی به هم نزدیکیم

خوشحالم از آشنایی با شما ؛هم رشته ای عزیزم
پاسخ:
بسیار ممنونم خانم از اینکه اینهمه وقت گذاشتید. خیلی خوشحال میشم وقتی کسی پیدا میشه و با همین جملات ساده منو به خودم و نوشتن امیدوار میکنه:) از آشنایی با یه ادبیاتی بسیار خوشحالم:))
۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۶ نفیسه کارگران
راستش با بعضی پست هات گریه کردم عزیز
:-( 
چه تلخ! بعضی از یاداوری ها همش آدمو اذیت میکنه . خدا بیامرزش
راستش شب عید امسال هم بابای من رفت :-(  درموردش هم نوشتم، اما هنوز درکش برام سخته.
اما مطمئنا ما فقط دلتنگیم و اونا راحت از سختی های این دنیا
پدرت شب مهم و عزیزی رفته. حتما خیره

پاسخ:
ممنونم از کامنت بسیار خوبتون... آدم گاهی به این حرفها و همدردی ها بسیار نیاز داره. خداوند پدر نازنین شما رو هم رحمت کنه.
برای اولین بار تمام پستای صفحه اول یه وبلاگو یه نفس خوندم . قلمتون آدمو میخکوب  میکنه نمیدونم چرا خبری از تشبیهات پیچیده و استعاره و اینچیزا نیست و همین سادگی و صمیمیت , آدمو وادار به خوندن کلمات میکنه...
در مورد این پست هم : واقعا متاسف شدم ... روحشون قرین رحمت و آرامش . و دعا برای یک صبر بزرگ برای شما
پاسخ:
به خاطر وقتی که برای خوندن مطالبم گذاشتید بی اندازه سپاسگزارم و همینطور از لطفی که به من دارید. شاید چون حرفهام از دلم میاد به دل شما نشسته. بازم بسیار سپاسگزارم:)
ممنونم برای شما شادی و خوشبختی مداوم آرزو می کنم...