تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

امروز عصر بی هوا یاد روزهای موشک بارون افتادم. اون روزها تهران زندگی می کردیم. من خیلی کوچیک بودیم. یادم نمیاد چند سالم بود ولی اون روز غروب رو عجیب تمام این سالها یادم مونده. مثل خوره چسبیده به ته ذهنم. اون سالها وقتی آژیر قرمز از مسجد محل پخش می شد نمیدونم چه مرضی بود که باید برقها رو خاموش می کردیم یا خودشون برق رو قطع می کردند. می گفتند از روی نور، محل ها رو برای هدف گیری پیدا می کنند. برای همین یا برق ها رو قطع می کردند یا یه عده آدم می افتند توی کوچه و فریاد میزدند: برق ها رو خاموش کنید. اون روز غروب من تنها توی خونه بودم، هیچ کس نبود بعد یهو برق ها رفت خونه تاریک شد و صدای وحشت آور بمبارون توی آسمون پیچید. من کنج خونه مچاله شده بودم توی تاریکی و سیاهی خونه. نمیدونم می ترسیدم یا نه ولی یادمه نمی تونستم راه برم چون کوچیکتر از اون بودم که عصا داشته باشم. عجیبه بعد از اون همه سال امروز عصر خودمو توی خونمون توی تهران توی اون موشک بارون لعنتی دیدم. یه دختر فلج مچاله شده که گوشه تاریکی و سیاهی جا مونده بود...


*عنوان شعری از رضا کاظمی عزیز

۹۴/۰۵/۰۲
7660 ...

نظرات  (۱۲)

تنهایی شعری است که در من تکرار می شود...
این خاطره مشترک یه نسل هست عزیز.. ربطی به فلج بودن و نبودن نداره منم که سالم بودم مچاله می شدم توی تاریکی پشت در اتاق و منتظر که صدای بمبارون قطع بشه و صدای آمبولانس ها بیاد.. 
عزیزم...
۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱ آلبرت کبیر
من سنم به اون سالا قد نمیده ...

از بد ماجرا ما یه همسایه داشتیم که پسراشون معتاد بودن و ظاهرا سابقه دزدی هم داشتن

البته باور کردنش سخت بود چون محله ما یکی از معروف ترین محله های مذهبیه شهره و نسبتا قشر ثروتمندی توش سکونت دارن

خوب اینم شانس ما بود دیگه !

از اونجایی که خوش شانسی همیشه برام سنگ تموم گذاشته دیوارای خونه ما کمی تا قسمتی نازک بود و خوب همیشه خونمون صدا می اومد و البته تو بچگی این صداها یا برای جن و پری بود یا آقا و خانوم دزده !

از اونجایی که یکی از نکات تربیتی مادرای ما برای بیرون نرفتن از خونه و عدم شیطونی آقا دزده و خانوم دزده بود و اون سالها انصافا بچه دزدی برای کلیه و .... زیاد شده بود

بارها شده بود که خونه تنها می شدم و سر و صدا ها شروع می شد و می شد اول داستان

یادمه بین حال و پذیراییمون به رسم خونه های قدیم درب های بزرگ چوبی بود که باز و بسته می شد و معمولا تو حالت بسته به صورت مثلثی قرار می گرفت

وقتایی که کسی نبود تا ساعت ها اون فضای کوچیک پناهگاه من بود تا اگه آقا دزده اومد منو پیدام نکنه !

حالا موشک بارون و اینا در برابر این همسایه های ما میشه گفت هیچ بود

دیگه آخراش با خودم چاقو هم بر میداشتم تا اگه کسی پیدام کرد آماده باشم

یکی دیگه از جاهای خوب برای قایم شدن خوابیدن بین حجم لحاف تشک های گوشه کمد بزرگمون بود

که البته این قسمت سوای گرمای زیادی که داشت باید بعد از پایین اومدنم کلی لحافم که ریخته بود رو جمع می کردم

تا اینکه یه روز اون که نباید می شد، شد  .......

اون روز که تو بیای از حال خوب ماندگارت بگی در من یک حس خوب برای همیشه می مونه
پاسخ:

دعا کن اون روز برسه بعد من به همه نشون میدم نوشتن یعنی چی...

من میرفتم توی کمد رخت خوابها، سرمو میکردم لای تشکها....
یک بار هم موشک خوشه ای رو دیدم که از هواپیمای عراقی افتاد پایین و کمی که پایینتر اومد چند تیکه شد و هر کدوم یک جا رو برد رو هوا....هنوز صدای انفجارشون توی گوشمه...هنوز وقتی صدای سوت میاد یاد ناظم مدرسه مون میفتم که موقع بمب باران هوایی فریاد میزد بخوابید روی زمین یا برید خونه هاتون...هنوز سنگینی گِل هایی که از ترس ترکش خوردن رفتم توشون غلط زدم رو روی تنم حس میکنم (این یکی ابتکار خودم بود البته، با خودم میگفتم اگه توی گلها باشک آسیبش کمتر میشه) و هنوز کلی خاطره خون دماغ شدنها و تنهایی ها و نبودنها و زار زدن های مخفیانه در ذهنم آزادانه پرواز می کنند....
چقدر غریبیم ما....
پاسخ:
چقدر غریبیم ما واقعا...
بعد خوندن این پست حس اون پیاده سربازی رو تو میدون جنگ دارم که می بینه فرماندۀ ارشد جنگ که الگوی پایداری بوده برای لشگر همیشه از نبرد خسته شده و ناامید شمشیرشو انداخته....
فقط همین جمله رو میگم که حال خوبتون می تونه معجزه کنه تو روحیه دوستا درست مثل همون فرمانده و سربازاش. خوب باشید و معجزه رو ببینید. می دونم چیز زیادیه اینی که ازتون میخوام...

پاسخ:

مرسی شهاب جان اما به قول ناصر که همیشه میگه: وقتی تو ناله می کنی من مطمئن میشم حالت خوبه! باید بگم این ناله کردنها فعلا ادامه داره بدبختانه.

فرماندهی خیلی وقته دیگه جز ویژگی های من نیست. شجاع باش سرباز، تو خودت الان یه فرمانده ای:)

ترسش خفم میکنه!
پاسخ:
دقیقا...
پس روزهای خوب ما کی میرسه 7660؟
نمی دونم چرا شب سیاهه پایان نداره.
پاسخ:

فرانچسکا فرانچسکا فرانچسکا... واقعا نمی دونم!

۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸ ماهان هاشمی

لعنت به جنگ!

لعنت به جنگ سالاران!

۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸ ماهان هاشمی

لعنت به جنگ!

لعنت به جنگ سالاران!

پاسخ:
لعنت به جنگ که حتی بعد از پایانش هم باز تمومی نداره!