تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۷

کافه

وقتی توی اینستاگرام به عکس کافه ها می رسم چند دقیقه ای طولانی به اونها خیره میشم. به نور گرمی که از پنجره به روی میز افتاده، به رنگ چوب میز، به فنجونهایی که قهوه دارند، به گلدونها، به فضای دلنشین کافه ها. بعضی عکسها خیلی حرف دارند. به دستهای روی میز نگاه می کنم، به دست بندهاشون، به مانتوها و شالهای خوش رنگشون که انگار ساعتها راجع به ست کردن اونها فکر کردند. به لبخندهاشون نگاه می کنم و به چشم هاشون که برق میزنه. بعد می بینم چقدر این دخترها و پسرها به هم میان. انگار هیچوقت مشکلی بینشون نبوده و نخواهد بود. نگاه می کنم و می بینم توی صورتشون هیچ چیز جز دوستی نیست و بعد باز به کافه ها فکر می کنم. به کافه هایی که رفتم. به کافه هایی که هیچکدوم چنین حسهایی رو به من ندادند. یه بار پای یکی از همون عکسها چیزی نوشتم. خانمی با مهربانی تمام جواب داده بود که یه روز خودت رو به کافه ای ببر و برای خودت قهوه ای سفارش بده و از تنهایی لذت ببر. انقدر جوابش با محبت بود که نتونستم بنویسم عزیز دلم تا به حال کسی جز خودم، منو به کافه نبرده و تا به حال کافه ها رو جز به تنهایی درک نکردم. با این حال کافه ها رو دوست دارم. مخصوصا کافه جدیدی که توی پاسداران افتتاح شده: "کافه ربرتو". عکسهاشو توی اینستاگرام دیدم و احتمالا یه روز توی پاییز که حالم خوب باشه خودم رو به این کافه دعوت می کنم به صرف قهوه و تنهایی و سعی می کنم با دیدن دخترها و پسرهایی که با همند روزم رو دلچسب کنم...


۹۴/۰۵/۱۱
7660 ...