تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۷

نداشته ها

خیلی وقته که دارم فکر می کنم تا بلکه بتونم چیزی بنویسم. دروغ چرا، ترجیحا دوست داشتم چند خط عاشقانه بنویسم. دلم می خواست فارغ از همه چیز لحظات خوبی از تو رو به یاد بیارم و یه بار دیگه خوب و گیرا بنویسم. جوری که همه بگن: این پست واقعا عالیه! اما نشد. هر چی به حافظه لعنتیم فشار آوردم چیزه دندون گیری عایدم نشد. فکر کردم یه خاطره شاد بنویسم که از ناله کردنهای همیشگیم دور باشه ولی بازم تیرم به سنگ خورد. حتی تصمیم گرفتم خیالبافی کنم و فشار سنگینی به مخم بیارم که اون هم جواب نداد. اومدم از خواب دم صبحم بنویسم که دو تا بچه هام رو پیدا کردم و دخترم که سفت بغلش کرده بودم و دیده بودم چقدر دوستم داره و چقدر دوستش دارم و پسرم که وقتی منو بغل کرد صورتم به موهای لخت و زیتونیش خورد و چه لذتی داشت...

گمون می کنم آدمها نمی تونند از چیزهایی که ندارند خوب بنویسند. مثلا از عشق، از رویا و آرزو، از خاطره های شاد و از بچه هایی که ندارند!

۹۴/۰۶/۰۹
7660 ...

نظرات  (۶)

دقیــــــــــــقا وصف حال منم تو محیط بلاگ نویسی همینه! حتی یه گام برو جلوتر شما فرضا هم شاد هم نوشتیم و از رؤیا و امید و آرزو هم نوشتیم و ملت هم خوندن و گفتن این پست واقعا عالیه... ولی فکر "آخرش که چی" بدجور ذوق آدم رو کور می کنه و آدم عطای قشنگ نوشتن رو به لقاش می بخشه...به قولی حافظ
کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی، گفتیم و همین باشد...
پاسخ:
برای من اینطوری نیست تحسین خواننده ها و قبلش رضایت خودم همیشه منو فعالتر و خوشحالتر میکنه اما این بیت حافظ واقعا شرح حال منه. مرسی شهاب جان:)
http://alonegirlinsky.blogfa.com/post/482

یبوست سوژه !!! چیزی که همه این روزا دچارش شدیم :(
پاسخ:
عزیزم من کمبود سوژه ندارم. کمبود موضوع خوب و به دور از غم دارم!
من که یچن روزیه انواع خوابای مزخرف رو میبینم و اینکه چن روز میخوام بیام پست بذارم اما صفحه رو دوباره میبندم 
پاسخ:
من لپتاپمو نیوردم با گوشی حتی دلم نمیخواد وبلاگ چک کنم چه برسه که بخوام بنویسم اونم از حال بدم!
به نظرم جدای از داشتن یه چیزی باید یه چیزای درونی دیگه ای هم باشه تا بشه نوشت :)

مثلا من تمام احساساتمو هم بیارم جلو نهایتا جز دو تا فرمول عاشقانه چیزی ازش در نمیاد :))
پاسخ:
چقدر خوب:))
تو حرف نداری آلبرت:)
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۳ رها مشق سکوت
خیلی سال پیش، بابام اصرار داشت داستان نویسی تمرین کنم، اما نتونستم ادامش بدم، نمیتونستم چیزهایی که ندارم، یا واقعی نیستن رو به تصویر بکشم، نمیتونستم از ادما و حس هایی بگم که تو دنیای خیال زندگی میکنن
تمام چندتا داستان بچه گانه ی کوتاه اون روزها هم محدود شد به چیزهایی که واقعی بودن و تو زندگیمون اتفاق می افتاد
من هیچ وقت نتونستم و نمیتونم از چیزهایی که ندارم بنویسم
پاسخ:
بله برای خیلی از ماها همینطوره...
اره خب سوژه همونه دیگه
من گاهی میترسم بنویسم که بقیه ناراحت شن :(
برا همین هر چی فکر میکنم هیچی تو ذهنم نمیاد