تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۸

این یه نیازه نه علاقه

یادم نمیاد کی عصاهامو عوض کردم ولی یادمه آخرین عصایی که قبل از این عصاها داشتم رفت زیر ماشین و مچاله شد و مجبور شدم عصای دیگه ای بخرم. فکر کنم بیش از پانزده ساله که من این عصاها رو دارم. خیلی کهنه شدند و آلومینیوم قسمت پایینش دیگه کاملا به سیاهی میزنه و شبیه عصاهای گداها توی فیلم "الیور تویست" شده. قسمت پایینش که پیچ می خوره کمی شل شده بود برای همین بابا یه حلقه که شکل گل بود انداخت کنارش تا پیچش سفت بشه و زیر بغلی هاش قبلا پلاستیکی بود که پاره شد و بابا انقدر گشت تا یه مشابهش رو پیدا کنه تا من ناراحت نشم ولی اونایی که خریده بود برای این عصاها شل بود بنابراین بابا اعلام کرد: دخترم غصه نخور الان درستش می کنم! و بعد چند دور چسب مشکی بالای زیر بغلی ها پیچوند و بعد اونها رو جا انداخت تا سفت باشن. حالا اون چسبها هم بیرون زده و شکل خیلی ناجوری به عصاها داده. اون قسمت دستی ها هم که دستمو می گیرم کاملا شکسته و زار میزنه. اون سالها که با "ب" می رفتیم پارک انقدر باهاشون بازی می کرد که آخر سر تقریبا داغونشون کرد. عصاهای من همیشه با من هستند و تنها شاهد همه شادیها و غمهام بودند ولی من اصلا دوستشون ندارم اصلا. فقط بهشون نیاز دارم و توی این چند سال هیچوقت دلم نخواسته عوضشون کنم با اینکه همه تقریبا به من میگن این عصاها مایه آبرو ریزیه. نمیدونم! اما اگه شما یه روز یه دخترو با عصاهای کهنه و یه شالی که داشت از سرش می افتاد و یه رژ تابلو در حالیکه نیشش تا بناگوش بازه رو کنار خیابون دیدید جلو بیاید و سلام کنید و شک نکنید اون منم: 7660


* از وبلاگ قبلیم

** هنوزم وقتی کامنت های مربوط به این پست رو می خونم، خیلی خیلی زیاد حال می کنم :)

۹۴/۰۹/۰۴
7660 ...

نظرات  (۱۰)

شالی که داشت از سرش می افتاد و رژ تابلو؟
وخ جرأت داری این مدلی بیا ولایت ما تا عزیزان بگیرن با همون عصاهایی که دوستشون نداری ببرنت منکرات و یه خاطره به خاطراتت اضاف بشه! والااا :)
پاسخ:
نه آدم های معلول رو بهشون گیر نمیدن چون خداوند توی چند جای قرآن گفته به ما حرجی نیست. یه بار اینو به آقایون ارشاد دانشگاهمون گفتم و با اینکه براشون سخت بود باور کردند:))
من یادمه این پست. بیشتر نوشته هات یادمه
پاسخ:
آفرین آفرین :)
ولی کامنت داده بودی چه دختر جلفی ایش:))
فک کنم من گفتم از اونطرف خیابون صدات میکنم یا برات دست تکون میدم ، همین بود؟
پاسخ:
تقریبا آره:))
۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۸ رحیم فلاحتی
 این پست یادمه. ولی به یاد ندارم نظر گذاشته بودم یا نه ؟!
استاد فقط خواستم بگم از قدیم قدیما ساکن سن پطرزبورگیم:))
پاسخ:
نخیر شما کامنت نداده بودید:)
بله ما سالهاست خدمت شما اردت داریم و مفتخریم به داشتن دوستانی چون شما فرهیخته و اهل قلم:)
من وقتی کامنت پستای خیلی قدیمیو میخونم گاهی وقتها زمانم یادم میره :)) انگار یه وبلاگ جدید پیدا کردم میخام از همه جاش باخبر بشم و زیر و بمشو دربیارم:))
پاسخ:
آره به علاوه اینکه قبلا خیلی خوب می نوشتم و خیلی خواننده داشتم. برام عجیبه چطور انقدر خوب بودم و انقدر دوستم داشتند :)
معرفی وبلاگت رو با بخش آخر این پست که یه جا میذارم، خوشحال میشم...امیدوارم همیشه اصل حالت خوب باشه :)
پاسخ:
ممنونم ممنونم و ممنونم:) برای شما هم حال خوب و تن سالم آرزم می کنم عزیزم:)
یه چی گفتی ها؟ دیدم که گفتم خواهر.. دستت بند باشه مثلاً زیر کتف و دور کمر یه مریض که احوالش اونقدر ناجور که نمی تونه راه بره رو گرفته باشی و با کلی بار و بندیل در حال رفتن به طرف اورژانس باشی.. به دو سانت از ته شویدی که به خاطر کشیده شدن چادرت از جلو شالت زده بیرون گیر می دن.. 
پاسخ:
ای بابا چقدر مکان زندگی شما جای امنیتی می باشند:/ خداوند صبر بده بهتون والا:)
سلام
بابا خندان
من اینو میگم
پاسخ:
:))
فکر می کنم کامنت گذاشته بودم واسه این پست. چی گفته بودم؟
پاسخ:
:)
۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۳ یه داوطلب
خواهرم حجابتو ... چه معنی میده جولیا رابرتز تو خیابون های تهرون به بهانه همراهی یه عصا، دلبری کنه :))
پاسخ:
همونو بگو خواهر والا:))
من کرجم البته:*