تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۲

پر شدن آدمها از زندگی 2

توی زندان یه اصطلاح هست که میگن: طرف خودشو کشید بالا! یعنی خودکشی کرد... به نظرم خیلی اصطلاح بهتری نسبت به کلمه "خودکشی" میاد. مثل اینکه میخواد شجاعت رو نشون بده. شجاعت اینکه کار رو تموم کنی و خودتو از خفت و مرگ تدریجی بالا بکشی. مثل همین امروز صبح که صدای سرباز و زندانی ها پیچید توی بند دو و بعد همه به گوش هم رسوندند که "خودشو کشید بالا". با نخ دوک، توی حموم. چقدر باید می مرد و زنده می شد برای رسیدن به روز قصاص اونم بخاطر پنجاه هزار تومن؟! بچه های پیرزنه می دونستند که مادرشون خیلی پیر بوده و وقتی دست گذاشتند روی دهنش که جیغ نکشه از نظر بدنی کم آورده و مرده. امروز گفته بودند که می خواستند رضایت بدن و فقط دزد رو کمی اذیت کنند. ولی آخه یه نفر در روز چند بار می تونه بمیره و زنده بشه برای ادب شدن؟! وصیت نامه اش رو می نویسه و تمام جرم رو به عهده می گیره تا دوستش حداقل زنده بمونه بعد چند لایه نخ دوک و حموم... خودشو کشید بالا! به نظرم دیگه ادب شده بود. مرام به خرج داده بود و یکی دیگه رو نجات داده بود و بعد توی هوای آخرای اسفند، خودشو از خفت و مرگ تدریجی بالا کشیده بود... اون لحظه به چی فکر می کردی؟ چیزی از بچگیت به یاد می آوردی؟ از خانواده ات؟ گریه ات گرفت یا نه؟ یا شاید توی ذهنت هیچ تصویری جز فقر و بدبختی نبوده. به گمونم زندگی رو واقعی و بدون رویا پردازی می دیدی که اینطور شجاعانه و بی تردید خودتو بالا کشیدی!


*این پست کاملا واقعیه. سخاوتمندانه برای آرامش روحش دعا کنید و فاتحه بفرستید!

۹۴/۱۲/۱۷
7660 ...

نظرات  (۹)

..گمونم زندگی رو واقعی و بدون رویا پردازی می دیدی ..  منم فکر میکنم بدون رویا و امید هر چند از نوع واهی و الکیش زنده موندن سخته/ همه یه حدی ازش رو دارن و باید هم داشته باشن ، واقعیت محض کشنده هست ، هنر و موسیقی و رویا پردازی و ... هم برای فرار از همین واقعیت محضه
کم کم داره دو ماه میشه از وقتی ف ( از آشناها) خودشو دار زد -_- 
هفته های اول که یکی خودشو میکشه، حجم مرگی که روی فضای اطراف میفته اینقدررررر زیاده که نفسم گاهی کم میاری!!  


زندگی خیلی سخت خیلی
همین چند ساعت پیش خبر کشته شدن جوان 23 ساله ایی رو توسط برادرش اونم با چاقو شنیدم !
هربارکه یادش میفتم  نفسم میگیره و دستام یخ میکنه

ای بابااا :-( :-\ 
شاید به این فکر میکرده که... آزاد نمیشه. یا اگه بشه هم بدبختی و فلاکت و...
مگه کم چیزیه که آدم از نظر روحی، به این سقف برسه؟!
کاملا پیداست که واقعیه. پر از حس های ملموس انسانیه
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۰ عطیه میرزاامیری
وای با بدترین چیز
نخ دوک
گریه نمیکرده...مطمئن باش.
 اون موقع آدم به جایی میرسه که دیگه هیچی انقد مهم نیست که براش گریه کنه و حتا فکر کنه بهش... هیچ چیز.. قبلش فکراتو کردی.. و اون موقع به رهایی فکر میکنی فقط.. به اینکه از دنیا و همه چیز عبور میکنی.. و ب آرامشو سکون میرسی...
هیچی جز اینکه بالاخره داره اون همه فکر و ترس و بی قراری و چه جوری دووم بیارم؟... تموم میشه.. و براش عجله میکنی حتا..

اتفاقن حس خوبیه اون لحظه...

پاسخ:
کاش اینجوری که شما گفتید بوده باشه...
عی وای! :'(
تجربه من اینو میگه...

مطمئن باش اگه اون لحظه هنوز کوچیکترین نگرانیی راجع به بازمانده ها داشته باشی..(نه اینکه دوسشون نداشته باشی. اما دیگه همه اینا کوچیک و بی اهمیت میشه) یا افسوس برای کارایی که نکردی و میتونی بکنی.. یا کوچیکترین شکی.. نمیتونی اینکارو بکنی..

اون موقع یه اطمینانی داری و یه شوقی برای تموم شدن فقط...
و یه شجاعت زیاااااد...

امیدوارم همشون به آرامش برسن