تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

قبلا راجع به دوست خواهرم نوشته بودم. همون که کمی می لنگید و بچه روستا بود. گفته بودم که یه خانواده خوب اومدند و اونو برای پسرشون خواستگاری کردند و جشن باشکوهی هم متعاقبا برگزار شد و نوشته بودم که چقدر دوستانش نسبت به این قضیه حسودی می کردند. اون موقع فکر می کردم عجب خانواده روشنفکری، چه پسر فهمیده ای، چه خوب که میشه به مردم و ارتقای فرهنگی امید داشت و چقدر فکرهای خوب کردم!! حالا دوست خواهرم بعد از سه ماه زندگی مشترک به خواهرم زنگ زده و اعتراف کرده که شوهرش از اول بیماری قلبی حاد داشته و الان دو ماهه که با پا درد و کمر درد پای تخت شوهرش توی بیمارستانه و... باید فکرش رو می کردم که یک جای کار می لنگه! خانواده پسره دنبال زن نبودند، دنبال پرستار بودند و اینکه پسرشون خدایی نکرده ناکام نمیره؛ برای همین چه گزینه ای بهتر از یه دختر معلول؟! 

۹۵/۰۱/۱۰
7660 ...