تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۴

بارش بی دریغ نامهربانی

عید عروسی دوستم بود. تقریبا ده سالی هست که با هم دوستیم. رفت و آمد زیادی نداریم اما به گمونم دوستی و حسی عمیق به هم داریم. هنوز هم همینطوری هستیم. با درک زیاد نسبت به شرایط هم! عید عروسیش بود. بهش مسیج دادم و راجع به تاریخ عروسی پرس و جو کردم. گفت: اگه بیای خوشحال میشم، باعث افتخارمه! چند روز منتظر تماسش برای دعوت رسمی موندم. توقع نداشتم توی این همه کار، برام کارت بیاره ولی دوست داشتم حداقل تماسی بگیره. هیچ اتفاقی نیفتاد و منم نرفتم. تا چند روز پیش که مسیج داد و جویای حالم شد. گفتم خوبم و گفتم خیلی منتظر دعوتش شدم. اول زیر بار نرفت که کوتاهی کرده ولی بعد قبول کرد و در نهایت گفت: راستش گفتم شاید برات سخت باشه که بیای دوست نداشتم اذیت بشی! هنوزم بعد از این همه سال گاهی فراموش می کنم معلولم. که مردم آدم های  معلول رو دوست ندارند. یادم میره که وجود ما و حتی نگاه کردن به ما ممکنه حس خوش آیندی نداشته باشه. هی فراموشم میشه که آدمها بی دلیل از حضور ما خجالت زده میشن. جای ما فکر می کنند و تصمیم می گیرند و فکر می کنند بیشتر از ما می فهمند! اصلا می ترسم همین روزها قانونی تصویب بشه که همه ما معلولها رو جمع کنند ببرن یه جای دور که جلوی چشم نباشیم یا مثلا همه ما رو ببرن بریزن تو یه چاله بسوزونن و خاکم بریزن رومون و تموم! چطوره؟!

۹۵/۰۴/۲۴
7660 ...