تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۴

خیالات

شاید درست نباشه که دختری در سن سی و پنج سالگی در یک شب از آخرهای تابستان وقتی در میان مشکلات خانوادگی بسیاری قرار داره و بین هزار تا بدبختی گیر کرده، بعد از تقریبا دو ماه ننوشتن، وبلاگ خودش رو باز کنه و بنویسه که چقدر دلش می خواست در این لحظه از زندگی کسی رو داشت تا ساعتی از همه چیز دنیا و مشکلات رها می شد. به گمونم خیلی زشته که یه دختر معلول سی و پنج ساله که تازه چیزی هم برای ارائه نداره و قیافه اش همه تعریفی نیست و یه مشت پوست و استخونه، در این موقعیت بحرانی خانواده اش دلش بخواد عاشق باشه و بخنده. می دونم خودخواهی بزرگیه اما به خودم این اجازه رو دادم که امشب این گوشه اتاق به خاطر همه این روزهای سخت چنین آرزویی بکنم. اینکه کسی باشه با هم بخندیم، با هم حرف بزنیم، با هم خیالات کنیم، با هم... بابا خیلی تنها شدم خیلی و این انتظار لعنتی داره خفه ام می کنه، کاش یه کاری کنی بیام پیشت، دیگه بریدم!

۹۵/۰۶/۲۴
7660 ...