تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۵

رویای یه سفر خارجی

برای اینکه حالم خوب بشه مدت زیادیه فکر می کنم که باید برم سفر. اونم سفر خارج از کشور و اونم ترکیه. برای همین چند وقتی میشه که دارم به جزییاتش فکر می کنم. مثلا اینکه با توجه به اینکه در سفر قبلی برای حفظ اسلام لباس مناسب نبرده بودم و در همه عکسها یه لباس پوشیده بودم، این بار تصمیم دارم لباس آماده داشته باشم و باز برای تحقق این هدف به همه پیجهای لباس روزی یه دفعه سر می زنم تا بلکه لباس شیک و ارزون پیدا کنم و خب معلومه که اون ارزون بودن از شیک بودن بیشتر در الویت قرار داره! بعد انقدر در تصمیم سفر جدی هستم که همخونه محترم هر روز برای من بهترین هتلها و شهرها و تورها رو با وسواس زیاد چک می کنه و چون زبان انگلیسیش خوبه، حتی سایت های خارجی رو هم نگاه می کنه. کلا برای خودش تور لیدری شده. زمان های مناسب برای سفر به ترکیه، قیمت پروازها، محل استقرار هتل، وبلاگهای مرتبط و همه و همه رو چک می کنه و به من ارایه میده! اما الان در این لحظه که در خدمت شما هستم نه تونستم همسفر پیدا کنم، نه لباس بخرم، نه یه قرون پول کنار بذارم و نه کار دیگه ای بکنم. از سفر به خارج از کشور فعلا فقط یه پاسپورت دارم که البته تاریخ انقضاش هم نزدیکه!

7660 ...
۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰

پایان داستان های زندگی

باید پایان خوبی برای همه اتفاقات زندگی می نوشتند. باید پایان داستانهای زندگی را مثل پایان همه داستانهای آبکی تلویزیون می نوشتند. اصلا باید آخر همه چیز خوب در می آمد. باید می دانستیم که آخر قصه خوش است و بدون هیچ نگرانی شبها آسوده می خوابیدیم. شاید زندگی اگر اینگونه می بود امید در چشمانمان بیشتر پیدا بود و هر روز در حادثه های بد زندگی اول ایمانمان از دست نمی رفت. باید پایان همه دردها، شفا می بود. باید پایان تمام جنگها، صلح. باید تمام رفاقت ها لبخند و پایان همه عشق ها، رسیدن و باید پایان رنجها، التیام نوشته میشد اما حیف... اتفاقات زندگی ما را کسانی رقم زدند که بیش از پایان خوش به منافع فردی فکر می کردند!

7660 ...

امروز عصر بی هوا یاد روزهای موشک بارون افتادم. اون روزها تهران زندگی می کردیم. من خیلی کوچیک بودیم. یادم نمیاد چند سالم بود ولی اون روز غروب رو عجیب تمام این سالها یادم مونده. مثل خوره چسبیده به ته ذهنم. اون سالها وقتی آژیر قرمز از مسجد محل پخش می شد نمیدونم چه مرضی بود که باید برقها رو خاموش می کردیم یا خودشون برق رو قطع می کردند. می گفتند از روی نور، محل ها رو برای هدف گیری پیدا می کنند. برای همین یا برق ها رو قطع می کردند یا یه عده آدم می افتند توی کوچه و فریاد میزدند: برق ها رو خاموش کنید. اون روز غروب من تنها توی خونه بودم، هیچ کس نبود بعد یهو برق ها رفت خونه تاریک شد و صدای وحشت آور بمبارون توی آسمون پیچید. من کنج خونه مچاله شده بودم توی تاریکی و سیاهی خونه. نمیدونم می ترسیدم یا نه ولی یادمه نمی تونستم راه برم چون کوچیکتر از اون بودم که عصا داشته باشم. عجیبه بعد از اون همه سال امروز عصر خودمو توی خونمون توی تهران توی اون موشک بارون لعنتی دیدم. یه دختر فلج مچاله شده که گوشه تاریکی و سیاهی جا مونده بود...


*عنوان شعری از رضا کاظمی عزیز

7660 ...
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۰

مشقات نوشتن یک پست

تمام امروز داشتم به این فکر می کردم که موضوعی برای نوشتن پیدا کنم. از صبح که صبحانه ام رو می خوردم، داشتم به موضوعی برای نوشتن فکر می کردم. حتی در همان حال با خودم فکر کردم راجع به همین صبحانه ای بنویسم که بیش از سی سال هر روز صبح اون رو می خورم و گاهی صبحها از تصور یه صبحانه تکراری دیگر ترجیح میدهم بیدار نشوم. اما بعد منصرف شدم و به موضوعات دیگر فکر کردم. وقتی داشتم با فلاکت تمام کتلت ها را سرخ می کردم، فکر کردم شاید جالب بشود اگه راجع به کبری خانوم بنویسم. او که بیست و یک سال است در این محل با او زندگی می کنیم و حتی برای نمونه یک بار هم نشده که رفت و آمد ما از زیر دست او در برود. بعد با خودم گفتم ای بابا این هم شد موضوع؟! تا لحظه ای که ظرفها را شستم و آشپزخانه را تی کشیدم و کل وبلاگهایی که دوست دارم را زیر و رو کردم داشتم به موضوعی برای نوشتن فکر می کردم. بسیار سخت و تاسف بار است که فردی که دایما در کنج خانه تمرگیده بتواند موضوعی بکر برای نوشتن پیدا کند و حتی یک عکس برای اینستاگرامش بگذارد. حالا که این خطوط سرشار از بی هدفی را تایپ می کنم دوست داشتم دوستی داشتم و با او قرار شامی در بیرون میگذاشتم و بعد آخر شب که به خانه می آمدم حتما موضوعی برای نوشتن و عکسی برای اینستاگرامم داشتم. حیف که از این نعمت هم بی بهره مانده ام!

*من دوست عزیزمان "داهول" را نمی شناختم ولی می دانستم وبلاگ نویس دوست داشتنی و انسان شریفی است. امروز مطلع شدم برادر گرامیشان را از دست داده اند. و البته همه می دانند که برادر بسیار عزیز است و از دست دادنش سخت و جگرسوز. برای این دوست عزیز و خانواده محترمشان صبر جمیل و عزت آرزو می کنم و برای برادرشان رحمت و مغفرت. و همه بالاخره رفتنی هستیم...

7660 ...
۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۹

لیست آرزوها

نمیدونم کجا اما جایی خونده بودم آرزوهاتون رو هر شب بنویسید، اونها رو هر شب بنویسید و مطمئن باشید که برآورده میشن. گفته بود نوشتن آرزوها، ما رو به اونها نزدیک و نزدیکتر می کنه و من باور کرده بودم برای همین هر شب آرزوهام رو لیست می کردم:

تو برگردی و همیشه برای من باشی

بدون خوردن کمی چاق بشم تا خوشگل به نظر برسم

کار پیدا کنم

پولدار بشم

توی تهران خونه بخرم

هر شب بعد از نوشتن یادداشتهای روزانه ام اون خط های آخر، یواشکی همه اینها رو می نوشتم و بعد به جزییاتشون فکر می کردم چون دلم می خواست آرزوهام همونجوری که توی ذهنم بود برآورده می شد. به یه خونه چهل متری توی یه کوچه پهن و خلوت فکر می کردم که درختهای سبز و تنومندی داره. فکر می کردم که هر ایرادی که داشته باشه مهم نیست فقط باید آشپزخونه اش یه پنجره بزرگ رو به کوچه داشته باشه و من بتونم هر روز تابش آفتاب روی برگهای درختهای کوچه رو ببینم و بتونم رادیوم رو همونجا کنار پنجره بذارم تا مواقعی که توی آشپزخونه ام اخبار گوش بدم و به بیرون نگاه کنم یا شاید هم اصلا بشه از همون پنجره رفت و آمد مردم رو ببینم و لذت ببرم. به پرده های حریر نازک آشپزخونه و به گلیم قرمز رنگ اون فکر کرده بودم. به جزییات اومدن تو هم فکر کرده بودم. اینکه یادم بمونه یه شیشه آب معدنی توی یخچال داشته باشم و بستنی رو ته فریزر برات گذاشته باشم. به همه جزییات آرزوهام فکر کرده بودم و هر شب اونها رو می نوشتم... حالا میدونم بقول "نادر ابراهیمی" هیچ معجزه ای رخ نخواهد داد، پس برای چی باید کار بیهوده ای رو تکرار می کردم؟! اگه یک میلیون بار هم در ماه می نوشتم هیچ کدوم به برآورده شدن نزدیک نمی شد. بیخیال شدم!


7660 ...
۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۳

فالو کنندگان خوشبختی

همین چند وقت پیش بودم که با دوستم درباره یه زوج خوشبخت توی اینستاگرام صحبت می کردیم. یه زن و شوهر معمولی ولی خوشبخت. از اونهایی که عکسهاشون ادا نیست و به صداقت زندگیشون ایمان دارند. مرده از اونهاست که به راحتی زنش رو بغل می کنه و عکس می گیره و براش مهم نیست مردم چطور قراره فکر کنند و زنه خیلی راحت عکس شوهرش رو می زاره و از اونهایی نیست که شوهرشون رو همیشه قایم می کنند و ترجیح میدند پشت دوربین نگهش دارند. بعد خداوند به اونها یه بهانه برای ادامه خوشبختی داده و این دو نفر، طوری بچه شون رو به نمایش میذارند و می پرستند که انگار خدا فقط به اونها بچه داده. حالا این وسط هزاران نفر اونها رو فالو می کنند. در واقع خوشبختی اونها رو فالو می کنند. بسیاری از اونها هم زن دارند و هم شوهر و هم بچه ولی خوشبختی یکی دیگه رو فالو می کنند و میشه حدس زد با هر عکس با چه حسرتی توی دلشون می گن: خوش به حالشون! کاش میشد هممون یه روز خوشبختی های خودمون رو می دیدیم. می دیدیم که زن خوب و زیبا داریم و باید دستشو بگیریم و به همه نشونش بدیم. کاش می دونستیم که ما هم می تونیم شوهرمون رو ببوسیم و عکسش رو توی پیجمون بذاریم بدون اینکه حس کنیم: چه جلف بازیها! بیاید خوشبختی هامون رو ببینیم و انقدر ناشکر نباشیم و باور کنیم خوشبختی همین جمله ساده ست که زنمون از ما بپرسه: به نظرت شام چی بخوریم؟ این یعنی کسی هست که نظر ما براش مهمه و این خودش قسمت با ارزشی از یک زندگی خوب می تونه باشه. حیف که ما همیشه خیلی دیر به خیلی چیزها می رسیم.

7660 ...
۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۷

شماره تلفن

در تمام این سالها پسورد تمام برنامه ها و ایمیل های من یک شماره تلفن بوده. شماره ای که سیزده یا شاید چهارده سال پیش به عنوان پسورد امنیتی انتخاب کردم. شماره خیلی سختی بود. شماره تلفن یه دوست بود. همیشه در هر ساعت شبانه روز که زنگ میزدم توی اون اتاق کسی بود که گوشی رو برمیداشت و همیشه از شنیدن صدای من خوشحال می شد. به ندرت پیش می اومد که نباشه اما محال بود شماره ات رو ببینه و تماس نگیره. دو شب پیش با تردید و با هیجانی پنهان تصمیم گرفتم دوباره بعد از سیزده یا چهارده سال به اون شماره زنگ بزنم. اصلا نمی دونستم قراره چی بگم و عکس العمل اون چیه. دستمو دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم، شماره رو گرفتم و منتظر شدم کسی گوشی رو اونور خط برداره... خدای من! حقیقت این بود که دیگه کسی توی اون اتاق نبود که تلفن رو جواب بده. اعداد توی ذهنم به نظرم پوچ و بی ارزش شده بودند. من کسی رو برای همیشه پشت اون شماره تلفن گم کردم! دعا میکنم آدم پشت اون شماره با همه گیجیش، با همه بامعرفت بودنش، با همه خاطرات خوب و بدش هر جا که هست حالش خوب باشه، خیلی خوب...

7660 ...
۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶

پست شب قدر

پارسال همین موقع ها بود طرفهای ساعت یک سر ظهر. داشتم فکر میکردم که برای شب چه پستی توی وبلاگم بذارم. به این فکر کردم پست سال قبل رو دوباره بذارم. همون پستی که راجع به دعای جوشن کبیر توی دانشگاه نوشته بودم و از اون قسمت دعا که کلی نور داشت و فرداش لیزا و ناصر برام خصوصی کامنت دادند که ما شب قدر توی اون قسمتی که اون همه "نور" داشت به یادت افتادیم. داشتم به همین چیزها فکر میکردم که بابا اومد. هوا خیلی گرم بود و بابا چون قند داشت نمی تونست روزه بگیره. رو به من گفت: بچه های ما دیوانه اند که توی این گرما میخوان برن کیش. منم اگه بگم نمیام ناراحت میشن نمی تونم بهشون بگم نمیام. گفتم: عیب نداره بابا. اینام جز تعطیلات عید فطر تعطیلی دیگه ندارند. بابا رفت آشپزخونه و ناهارش رو خورد و ظرفهای غذاش رو شست. گفتم: اه بابا چرا تو ظرف میشوری خب من میشستم دیگه! خندید گفت: دخترم برای دو تا ظرف تو بیای پای ظرفشویی؟ بعد بابا رفت سمت حیاط و من نمیدونستم اون آخرین باری بود که دیدمش و اینها آخرین حرفهامون... آخرین خبر هم فردا صبحش بود که گفتند بابا بعد از شنیدن اذان صبح روز نوزدهم رفت! پارسال حوالی همین ساعتها بود که من به پست شب قدر وبلاگم فکر میکردم و هنوز بعد از گذشت یک سال من نمی تونم از بابا بنویسم...

7660 ...
۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۳

پیش بینی معضلات آینده

در گرمای بی سابقه هوا با همخونه محترم دراز کشیده بودیم زیر باد زپرتی کولر و سریال مثلا جذاب "نظم و قانون" رو می دیدیم خیر سرمون! بهش میگم: اگه یه بار من نبودم "ب" اومد پشت در چه کار می کنی؟ میگه: هیچی اصلا به روی خودم نمیارم که میشناسمش، مثلا تو هیچی ازش برام نگفتی!! میگه: میگم خونه نیستند رفتن شهرستان. میگم: وا واسه چی میگی رفتم شهرستان، نگی ها. میگه: خب نگم میره تو پارک می شینه دوباره دو ساعت دیگه میاد زرتی در می زنه که! میگم: بگو خارج از کشور هستند. یهو تن صداش رو می بره بالاتر میگه: اوه خارج از کشور!!! خب اونجوری میره دیگه بهت زنگم که نمیزنه. میگم: نه بگو مسافرت خارج از کشور تشریف دارند نیستند هفته دیگه میان!! خلاصه بهش همه چیز رو میگم. خدا رو چه دیدی شاید یه بار اومد پشت در، بالاخره این بنده خدا هم باید تکلیف خودشو بدونه دیگه!

7660 ...

کاش می شد فهمید توی دل بعضی آدمها چی می گذره و چه معامله هایی با خدا دارند. مثل اون مرده که پنجشنبه ها توی بهشت زهرا لا به لای قبرها می چرخه و هر قبری رو می بینه که خاک گرفته، با یه سطل آب اون رو می شوره و با احترام خاصی روی همه سنگ ها دست می کشه... بعضی ها چه حالهای عجیبی دارند.


7660 ...