تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۱ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۵

توهم

وقتی یه نفر ازم می پرسه مطمئنی هیچوقت پاهات خوب نمیشه، دوست دارم بگم نه مطمئن نیستم! شایدم برای همین بود چند سال پیش به خاطر حرف یکی از استادها خودمو اسکل کردم رفتم دکتر. به دکتره گفتم: یعنی علم هیچ راهی پیدا نکرده؟! خواستم حرف بذارم دهنش بلکه بگه مثلا دارند روش کار می کنن! دکتر گفت: نه متاسفانه علم در این زمینه ریده. اینو به یه زبون دیگه گفت البته. بعدم یه یادداشت نوشت برای استاد احمقمون که دیگه دانشجوهاش رو سرکار نذاره. ولی خوب بود اگه مطمئن بودم پاهام یه روز خوب میشه...

7660 ...
۰۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۲

حماقت های ثبت نشده

گاهی شبها مخصوصا این موقع ها که میدونم به امتحانات پایان ترم نزدیکه یهو یاد حماقت های بزرگ زندگیم می افتم. امروز بارها و بارها از خودم پرسیدم که من چطور عاشق آدمی شدم که شونزده جلسه کلاس رو فقط با یه دست لباس اومد! گیرم که لباس هاش همیشه مرتب بود و بهش می اومد اما آخه انقدر تکراری؟! مثلا باید عاشق اون پسره پرهام می شدم که هر جلسه با یه دست لباس می اومد، همیشه می خندید و پولدار بود! حداقل به اصول من نزدیک تر بود. گیرم که دوستم داشت اما تقریبا همه دانشجوها منو دوست داشتند. گیرم که قدش بلندتر از همه بود، به درک مگه نردبون بلند نیست؟! چرا من باید عاشقش می موندم وقتی اون شب با برنامه از پیش تعیین شده ای گفت بیا گناهانمون رو اعتراف کنیم و بعد اعتراف کرد شیش ماهه یکی دیگه رو دوست داره... باور نکردم. قسم خورد و خندید. پدر سوخته عوضی با اون خنده های لامصبش! عکس دختره رو دیدم. فقط ته دلم می لرزید. موهای فر پری داشت. رنگ شده. از همون رنگ ها که همه میزنن و نمیدونم قهوه ای کمرنگه یا عسلی یا... اسمش هم قشنگ بود: مهرنوش! مهرنوش در مقابل اسم ساده من... حتی اسمم هم در مقابلش عددی نبود چه برسه به خودم. بعد تا صبح سیاوش قمیشی گوش کردم تا خوده خوده صبح. چرا بعدش باهاش آشتی کردم؟ گیرم که دوستش داشتم پس اصولم چی می شد؟ گیرم که زیاد التماس کرد، خب که چی؟! بعدها التماسش کردم و اون به اصولش پشت نکرد. چه حماقت هایی کردم در حق خودم نسبت به پسری که شونزده جلسه فقط یه دست لباس پوشید! 

7660 ...

افراد به شیوه های مختلف یک وام رو خرج می کنند. مثلا یه وام پنج میلیونی! بعضی ها ماشینشون رو عوض می کنند، بعضی ها وسایل خونه می خرند، بعضی ها خرج عمل زیبایی می کنن، بعضی ها باهاش قرض های قبلی رو صاف می کنند، عده ای بدبخت تر از این حرفها هستند و اونو توی دادگاه ها و خرج شاکی و غیره می کنند و بعضی ها هم از اون یه عده خیلی مفلوکترند و پول رو خرج شوهر یا دوست پسرشون می کنند!! کلا با پنج میلیون کارهای متفاوتی میشه کرد. اما خب توجه داشته باشید که شاید یکی دلش بخواد با یه مقدار از اون پول بره مسافرت و این براش از لباس و کفش و خیلی چیزهای دیگه مهمتر باشه. به اینجا که می رسم پشیمون می شم از اینکه انگیزه ام رو برای نوشتن این پست بگم فقط کاش یادم بمونه به الویت های زندگی مردم احترام بذارم و بدونم الویت اول من ممکنه الویت بیستم کسی نباشه اما اون الویت خوده منه! می دونم جمله سنگینی بود اما خب بالاخره نوشتمش.

7660 ...
۰۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۰

نوشتن، جان است!

راز وبلاگ های محبوب به گمانم یک چیز است: استمرار در نوشتن از واقعیت با ادبیات غیر تقلیدی! اصلا وبلاگ های خوب رو همین طوری پیدا کردم. آدم هایی که نوشتن از رئالیسم روزانه دغدغه شون بود. چند روز پیش ساعت ها وبلاگ گردی کردم. به بلاگفا و وبلاگ های قدرتمند اون روزها سر زدم و تا تونستم آرشیوشون رو خوندم. به معنای واقعی کلمه لذت بردم هر چند که دلم نمی خواست این رو براشون بنویسم. مدت هاست حوصله کامنت گذاری ندارم و این بی حوصلگی شاید از اون جا نشات می گیره که ما جماعت به "لایک کردن" عادت کردیم! اما توی این وبلاگ گردی یه چیزی یه جوری به یه حس خاصی ناراحتم کرد و اون این بود که چند وبلاگ خوب که لینک بودم، منو پاک کرده بودند. مثل این بود که آدمها بودن تو رو فراموش کنند و بعد انگار از اول نبودی... لعنت به این افسردگی که حتی نوشتن رو از آدم می گیره!

7660 ...
۰۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۰۷

فصل خوب زمستون

اصلا همیشه همینه زمستون خوب بوده، اینکه دی رو با رویای بهمن به سر ببری و بعد بهمن رو به هوای دهه فجر و اون شعرهایی که دیگه تلویزیون پخش نمی کنه به تعطیلی بیست و دوم بهمن که اتفاقا از شانس بد امسال جمعه ست، گره بزنی. به اینجا که برسی روزها تا خوده خوده بیست و نهم اسفند، روز ملی شدن صنعت نفت، به خوبی و به سرعت باد میگذرند! هیچ فصلی به خوبی زمستون نیست. قبول ندارید؟

7660 ...
۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۶

دستاورد سفر به استانبول

البته سفرم به استانبول به دلایلی فاقد سفرنامه ست هر چند قبلش تصمیم داشتم یه سفرنامه تصویری در اینستاگرامم بگذارم و یکی در وبلاگم. نشد! همیشه همینطور بوده. وقتی با تمام قوا روزها به یه هدف فکر می کنم گندش در میاد و خب برای همینه که اغلب سعی می کنم به چیزی فکر نکنم و همیشه در دقایق آخر کارهامو انجام بدم. اما در مورد استانبول چیزهایی هست که دوست دارم بنویسم تا بعدها از خاطرم نره. مثلا دلم می خواد ساعتها از سنگفرشهای استانبول بنویسم، از مردم بسیار مهربونش که خیلی خونگرم و مهمان نواز بودند و از راننده تاکسی هاش که علی رغم اون چیزی که توی سایت های مختلف خونده بودم نه دزد بودند و نه کرایه گرون می گرفتند. دلم می خواد راجع به زبان بین المللی اشاره بنویسم که چقدر کار راه می اندازه. باید درباره فروشنده های باحوصله اش هم بنویسم که نه تنها خسته نمی شدند که مدتها وقت بگذارند بلکه تمام وقت لبخند هم می زدند. از بارون ها و گلدون های کنار پنجره ها... اما حقیقت اینه که اگه تو به بهترین نقطه زمین هم سفر کنی و در اوج  شادی باشی در اون لحظه رویایی ناگهان چیزی قلبت رو به درد میاره: فقدان عشق! 

7660 ...
۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۳

حسادت در یک صبح برفی

بعد از یه سنی آدمیزاد یه حس هایی دیگه توش می میره. بی تفاوت می شه. نمی خواد بشه ولی خب قانون طبیعته و یه چیزهایی توی دلش می میره. مدتها بود نسبت به چیزی و کسی حس حسادت نداشتم. یعنی کلا آدم حسودی نبودم و نیستم ولی امروز این حس رو توی خودم حس کردم و انقدر قوی بود که خواستم ثبتش کنم. صبح طرفهای ساعت نه یا ده یا یازده وقتی از سر بیکاری و بی حوصلگی عکسهای پروفایل توی تلگرامم رو چک می کردم، روی عکس یه دوست قدیمی موندم. با هم لیسانس و فوق لیسانس گرفتیم و بعد اون ازدواج کرد. حالا عکس گرفته بود. همراه با دخترش توی اولین برف زود هنگام تهران. از ته دل می خندیدند. اون ساعت صبح توی پارک... برف، دختر، لبخند و یک عکس! شاید زندگی من نباید این همه بد پیش می رفت... 

7660 ...
۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۵

همیشه جایی برای مردن هست!

همیشه گمون می کنی سالن های فرودگاه زمانی که عزیزی برمی گرده یا برای همیشه میره ممکنه مکان و لحظات احساسی و رمانتیکی باشه یا مثلا بیمارستان وقتی بیماری از زیر تیغ جراحی، زمانی که امیدی نیست، سالم برمی گرده. یا محضرخونه در لحظه ازدواج یا دقیقه ای که بچه متولد میشه یا خلاصه هر چیزی که ممکنه اشک شوق به همراه داشته باشه. اما من یه لحظه و مکان جدید پیدا کردم... سالن ملاقات های حضوری زندان! آیا کسی می تونه حدس بزنه که این سالن ها چه حجمی از احساس رو به خودشون می بینند؟! خانواده ها چشم به در کوچیکی در کنار سالن دارند لبخند به لب. وقتی عزیزشون پا به داخل سالن میذاره، چیزی که امان آدمو می بره اشکهاییه که بی وقفه سرازیر میشه. دستهایی که دور کمر و گردن همدیگه حلقه میشه. اغلب وقتی دور میز آروم می گیرند فقط به هم نگاه می کنند با اشک و با لبخند. دستهای هم رو می گیرند و حرف میزنند اما اون بیست دقیقه وقت ملاقات به اندازه بیست ثانیه میگذره. امان از مادرهایی که بچه های اعدامیشون رو در بغل می گیرند... پدرهاشون بسیار پیرتر از سنشون نشون میدن و موقع خداحافظی انگار پیرتر هم میشن. خواهرها در لحظه خداحافظی نمی فهمند چادرشون افتاده و طرف که محکوم به اعدامه در این ملاقاتها کار سختتری داره چون باید مدام با درد لبخند بزنه لبخند بزنه و لبخند بزنه. لعنت به سالن های ملاقات حضوری زندان، لعنت به لحظه خداحافظی، لعنت به اعدام جوون بیست و چند ساله در صبح های زود...

7660 ...
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۴

خیالات

شاید درست نباشه که دختری در سن سی و پنج سالگی در یک شب از آخرهای تابستان وقتی در میان مشکلات خانوادگی بسیاری قرار داره و بین هزار تا بدبختی گیر کرده، بعد از تقریبا دو ماه ننوشتن، وبلاگ خودش رو باز کنه و بنویسه که چقدر دلش می خواست در این لحظه از زندگی کسی رو داشت تا ساعتی از همه چیز دنیا و مشکلات رها می شد. به گمونم خیلی زشته که یه دختر معلول سی و پنج ساله که تازه چیزی هم برای ارائه نداره و قیافه اش همه تعریفی نیست و یه مشت پوست و استخونه، در این موقعیت بحرانی خانواده اش دلش بخواد عاشق باشه و بخنده. می دونم خودخواهی بزرگیه اما به خودم این اجازه رو دادم که امشب این گوشه اتاق به خاطر همه این روزهای سخت چنین آرزویی بکنم. اینکه کسی باشه با هم بخندیم، با هم حرف بزنیم، با هم خیالات کنیم، با هم... بابا خیلی تنها شدم خیلی و این انتظار لعنتی داره خفه ام می کنه، کاش یه کاری کنی بیام پیشت، دیگه بریدم!

7660 ...
۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۴

بارش بی دریغ نامهربانی

عید عروسی دوستم بود. تقریبا ده سالی هست که با هم دوستیم. رفت و آمد زیادی نداریم اما به گمونم دوستی و حسی عمیق به هم داریم. هنوز هم همینطوری هستیم. با درک زیاد نسبت به شرایط هم! عید عروسیش بود. بهش مسیج دادم و راجع به تاریخ عروسی پرس و جو کردم. گفت: اگه بیای خوشحال میشم، باعث افتخارمه! چند روز منتظر تماسش برای دعوت رسمی موندم. توقع نداشتم توی این همه کار، برام کارت بیاره ولی دوست داشتم حداقل تماسی بگیره. هیچ اتفاقی نیفتاد و منم نرفتم. تا چند روز پیش که مسیج داد و جویای حالم شد. گفتم خوبم و گفتم خیلی منتظر دعوتش شدم. اول زیر بار نرفت که کوتاهی کرده ولی بعد قبول کرد و در نهایت گفت: راستش گفتم شاید برات سخت باشه که بیای دوست نداشتم اذیت بشی! هنوزم بعد از این همه سال گاهی فراموش می کنم معلولم. که مردم آدم های  معلول رو دوست ندارند. یادم میره که وجود ما و حتی نگاه کردن به ما ممکنه حس خوش آیندی نداشته باشه. هی فراموشم میشه که آدمها بی دلیل از حضور ما خجالت زده میشن. جای ما فکر می کنند و تصمیم می گیرند و فکر می کنند بیشتر از ما می فهمند! اصلا می ترسم همین روزها قانونی تصویب بشه که همه ما معلولها رو جمع کنند ببرن یه جای دور که جلوی چشم نباشیم یا مثلا همه ما رو ببرن بریزن تو یه چاله بسوزونن و خاکم بریزن رومون و تموم! چطوره؟!

7660 ...