تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۳

تعبیر وارونه یک رویا

امان از این بارونهای بی امان توی فیلم های جیرانی...

"تعبیر وارونه یک رویا" رو شبها نگاه می کنی؟ اصلا یادت میاد که "شام آخر" رو هم، همین جیرانی نوشته بود؟ آره همون فیلمی که عاشقش بودی! من ازش همون بارون هاش رو یادمه. "میهن مشرقی" وقتی درخواست ازدواج شاگردش رو شنید انقدر حالش خوب شده بود که از دانشگاه تا خونه رو زیر بارون یه بند راه اومده بود و خندیده بود و اصلا یادش نمونده بود که ماشینش رو جلوی دانشگاه جا گذاشته. یادته حتی یه بار به من گفتی که ته چهره ام شبیه "کتایون ریاحی" می مونه! امان از عشق و امان از بارون های بی هوا توی فیلم های جیرانی. من این روزها از اون حس های "میهن مشرقی" و حتی از خود تو خیلی دورم. حتی دیگه کمترین شباهتی هم بین خودم و "کتایون ریاحی" نمی بینم اما این شخصیت جدید سریال جیرانی چقدر شبیه توه! بغض می کنه و توی چشمهای زنه نگاه می کنه و میگه: جبران می کنم! چقدر شبیه توه وقتی داره نقش عاشق تمام عیار رو برای دو نفر بازی می کنه و کسی جز خودش نمی دونه همه اینها فقط یه بازیه برای رسیدن به منافعش! از مانی شام آخر تا محسن روانبخش این سریال... خدای من انگار تغییرات تو رو در تمام این سالها ساختند. امان از این بارون های بی امان توی فیلم های جیرانی و صدای رضا یزدانی که هر شب منو تا کجاها که نمی بره...

7660 ...
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴

ما زنهای لعنتی

خوب بود توی یکی از همین شبکه های اجتماعی پیجی می ساختند مثل پیج "آزادی های یواشکی زنان" و بعد اسمش رو با اجازه خانم تهمینه حدادی می گذاشتند "زنان علیه زنان"! بعد می اومدیم و از خیانتهای هم جنسان خودمون به خودمون می نوشتیم. از خیانت هایی که دوستانمون در حقمون کردند. از اینکه بارها ما رو به پسرها فروختند. از اینکه به خاطر شوهرشون ما رو فراموش کردند. از این می نوشتیم که چطور شوهر ما رو اغفال کردند یا با دوست پسرمون ریختند روی هم. از تجربیاتمون می نوشتیم که چطور هم جنس های ما برای دوستان پسرشون خرج می کردند و برای ما ناله. یا مثلا می نوشتیم که چطور ناگهانی مواضعشون نسبت به ما به خاطر منافعشون عوض شد... به گمونم پیج پر و پیمونی می شد!

7660 ...
۲۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۰

از جمله نصایح ما به شما

تا به حال روی کسی حساب کرده اید و تو دهنی خوردید؟ بازم این کار رو کردید و بازم فهمیدید که قرار است تو دهنی بخورید آخر کار؟ خب پس دست بردارید و دیگه روی هیچ کس حساب نکنید به همین راحتی! باور کنید که روزگار ما روزگاریست که نمیشه یک اشتباه رو دو بار تکرار کرد.

7660 ...
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۹

رابطه دماغ و پیشرفت

امروز عصر داشتم فکر می کردم خوب شد که دیگه "زمان قدیم" نیست. قدیم ها یه صحنه هایی پیش می اومد که الان حتی فکر کردن بهش هم مثل کابوس می مونه. مثلا قدیم ها نمی دونم چطور یه عده از بچه ها "دماغ" می خوردند. خیلی راحت دست می کردند توی دماغشون و... یا مثلا زمستون وقتی آویزون می شد بیرون. واقعا چطور چنین کاری می کردند؟! بچه های الان حتی چنین فکری از ته ذهنشونم رد نمیشه. جالب اینه که الان همه اونهایی که "دماغ" می خوردند بیشتر پیشرفت کردند. آیا رابطه ای بین این دو هست؟ نمیدونم ولی خدایا شکرت که دیگه زمان قدیم نیست!

7660 ...
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۸

به سوی جنوب

 تلویزیون دوباره "به سوی جنوب" رو پخش میکنه. جدا از اینکه چقدر من به این سریال علاقه دارم، در حال پخشش دائما خداوند بزرگ رو به چالش وا می داشتم که: پروردگارا چی ساختی!! هر چی بیشتر به "فیریزر" نگاه می کردم، بیشتر به خالق چنین آدمی ایمان می آوردم. دیدن چنین آدمهایی تحمل سختی های زندگی رو راحتتر می کنه. باور کنید!


7660 ...
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۷

کافه

وقتی توی اینستاگرام به عکس کافه ها می رسم چند دقیقه ای طولانی به اونها خیره میشم. به نور گرمی که از پنجره به روی میز افتاده، به رنگ چوب میز، به فنجونهایی که قهوه دارند، به گلدونها، به فضای دلنشین کافه ها. بعضی عکسها خیلی حرف دارند. به دستهای روی میز نگاه می کنم، به دست بندهاشون، به مانتوها و شالهای خوش رنگشون که انگار ساعتها راجع به ست کردن اونها فکر کردند. به لبخندهاشون نگاه می کنم و به چشم هاشون که برق میزنه. بعد می بینم چقدر این دخترها و پسرها به هم میان. انگار هیچوقت مشکلی بینشون نبوده و نخواهد بود. نگاه می کنم و می بینم توی صورتشون هیچ چیز جز دوستی نیست و بعد باز به کافه ها فکر می کنم. به کافه هایی که رفتم. به کافه هایی که هیچکدوم چنین حسهایی رو به من ندادند. یه بار پای یکی از همون عکسها چیزی نوشتم. خانمی با مهربانی تمام جواب داده بود که یه روز خودت رو به کافه ای ببر و برای خودت قهوه ای سفارش بده و از تنهایی لذت ببر. انقدر جوابش با محبت بود که نتونستم بنویسم عزیز دلم تا به حال کسی جز خودم، منو به کافه نبرده و تا به حال کافه ها رو جز به تنهایی درک نکردم. با این حال کافه ها رو دوست دارم. مخصوصا کافه جدیدی که توی پاسداران افتتاح شده: "کافه ربرتو". عکسهاشو توی اینستاگرام دیدم و احتمالا یه روز توی پاییز که حالم خوب باشه خودم رو به این کافه دعوت می کنم به صرف قهوه و تنهایی و سعی می کنم با دیدن دخترها و پسرهایی که با همند روزم رو دلچسب کنم...


7660 ...
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۴

آخـــــــــــــرین دیدار

داشتم به صبا می گفتم: حدس بزن کی بهم مسیج داده؟ یهو  گفت: ب... گفتم نه و بعد با خودم هزار جور فکر کردم. اینکه اگه مسیج داده بود و مثلا گفته بود بیا تا برای آخرین بار ببینمت، من باید چکار می کردم؟ به صورتم توی آیینه نگاه کردم. حتما می فهمید مدتهاست که صورتم زیر دست هیچ آرایشگری نرفته. باید آرایشگاه می رفتم. لعنتی! کاش اون مانتو رو خریده بودم. نمی شد که بعد از این همه مدت بازم با مانتوی مشکی به دیدنش می رفتم. به ریشه های موهام نگاه کردم که دیگه رنگی نداشتند و پایین موهام که هزار رنگ شده. نامرتبی از این بیشتر دیگه امکان نداره! هزار جور فکر کردم. اینکه آدمها برای آخرین قرارها چه حرفهایی باید بزنند، اینکه چکار کنم که دستهام نلرزه، اینکه باید قشنگترین رژم رو بزنم، آیا باید لبخند میزدم یا نه؟ فکر کردم اگه ازم بخواد من مکان قرار رو تعیین کنم کجا باید قرار بذارم؟ به همه جاهایی که پله ندارند و آبرومندند فکر کردم و دیدم چقدر دیگه این شهر رو نمی شناسم، فکر کردم چقدر از آخرین ملاقاتمون راه رفتنم افتضاحتر شده، نکنه زمین بخورم! فکر کردم یعنی چی میخواد بگه؟ اینکه تو دختر خوبی هستی اما من لیاقت تو رو ندارم؟! فکر کردم اگه اینو بگه حتما میز رو توی صورتش برمیگردونم و اون باز فکر می کنه من هیچ وقت رام شدنی نیستم! چی باید می گفتم و چکار باید می کردم؟ باز به خودم توی آیینه نگاه کردم و با خودم گفتم: اگه مسیج داده بود بیا تا برای آخرین بار... قطعا قبول نمی کردم و جوابی نداشتم!

7660 ...
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴

شرمندگی!

به شخصه فکر می کنم که اگه خوده "رامبد جوان" به من زنگ بزنه و ازم درخواست کنه به عنوان تماشاچی به برنامه شون برم، خیلی مودبانه درخواستش رو رد می کنم! هیچوقت در خودم نمی بینم که بیست و پنج ثانیه بی دلیل، با تمام جونی که در بدن دارم دهنم رو باز کنم و الکی بخندم و فکر نمی کنم در من نیرویی باشه که منو وادار کنه اونقدر محکم و سفت دست بزنم! 

7660 ...
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۹

یک عاشقانه آرام

با همه ارادتم به "نادر ابراهیمی" عزیز، می خوام یه عاشقانه بنویسم هر چند که الان اصلا توی حس عشق و عاشقی نیستم:

عزیز دلم، می دونم که شاید در تمام زمان هایی که با من بودی دوستم نداشتی و شاید به دلایلی غیر از "عشق" با من موندی ولی من همیشه یادم می مونه که تو آدم به شدت با حیایی بودی، به شدت مهربون، به شدت متعهد، به شدت خوب، به شدت با شرف و مطمین باش همیشه در مورد تو اینطوری فکر می کنم و هیچوقت به خودم اجازه نمیدم حتی یه لحظه این تصور به ذهنم بیاد که تو هم پسری بودی شبیه بقیه پسرها! من حتی اگه هزار بار هم قرار باشه برگردم به عقب، قطعا بازم جوابم به تو مثبت خواهد بود! عزیز دلم، تو به شدت با آدم های دور بر امروز من فرق می کردی. به قول دوستی که می گفت: حداقل شعور اینو داشتی که منو ناامید کنی! منو ببخش که متنم شبیه عاشقانه ها نیست ولی باید اینها رو اعتراف می کردم تا قلبم آروم بگیره. هنوزم که هنوزه دوستت دارم اونم با تمام وجود مثل روز اول...

7660 ...
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۵

رویای یه سفر خارجی

برای اینکه حالم خوب بشه مدت زیادیه فکر می کنم که باید برم سفر. اونم سفر خارج از کشور و اونم ترکیه. برای همین چند وقتی میشه که دارم به جزییاتش فکر می کنم. مثلا اینکه با توجه به اینکه در سفر قبلی برای حفظ اسلام لباس مناسب نبرده بودم و در همه عکسها یه لباس پوشیده بودم، این بار تصمیم دارم لباس آماده داشته باشم و باز برای تحقق این هدف به همه پیجهای لباس روزی یه دفعه سر می زنم تا بلکه لباس شیک و ارزون پیدا کنم و خب معلومه که اون ارزون بودن از شیک بودن بیشتر در الویت قرار داره! بعد انقدر در تصمیم سفر جدی هستم که همخونه محترم هر روز برای من بهترین هتلها و شهرها و تورها رو با وسواس زیاد چک می کنه و چون زبان انگلیسیش خوبه، حتی سایت های خارجی رو هم نگاه می کنه. کلا برای خودش تور لیدری شده. زمان های مناسب برای سفر به ترکیه، قیمت پروازها، محل استقرار هتل، وبلاگهای مرتبط و همه و همه رو چک می کنه و به من ارایه میده! اما الان در این لحظه که در خدمت شما هستم نه تونستم همسفر پیدا کنم، نه لباس بخرم، نه یه قرون پول کنار بذارم و نه کار دیگه ای بکنم. از سفر به خارج از کشور فعلا فقط یه پاسپورت دارم که البته تاریخ انقضاش هم نزدیکه!

7660 ...