تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۷

خاک بر سر هر چی بی پولیه!

واقعا این همسایه روبرویی چی توی خونه اش داره که در طول روز پونزده بار میره بیرون و عین پونزده بار کرکره فلزی جلوی در رو میکشه! یعنی فکر می کنه توی فاصله ای که میره سبزی میخره و برمیگرده دزد به خونه میزنه؟! آیا واقعا یه دزد اینقدر احمقه که بیاد توی ساختمون ما دزدی؟! آیا توی خونه اینا با اون شوهر نیمه معتاد و البته به شهادت همخونه ای محترم کاملا معتاد، چیزی هست که ممکنه در کسری از ثانیه به سرقت بره؟! واقعا چرا هی این کرکره رو می بنده و باز می کنه؟!! از دو شب پیش که این سی دی "شام ایرانی" رو دیدم شبها خوابم نمی بره! هی به خونه پژمان بازغی فکر می کنم به کانتر آجری خونه اش، به کف پوش اونجایی که کباب درست میکرد، به مبلمان و اون پنجره پشت مبلمان اونطرفیه... لامصب این پول چقدر خوبه! چقدر می تونه برای آدم حس خوب و احترام و آسایش بیاره... حالا عین گه یه عده هستند که لابد با خوندن اینا فکر می کنند پول خیلیم مهم نیست!! دعا می کنم همه تون خیلی پولدار بشید جوری که خونه پژمان بازغی براتون ناچیز باشه شمام دعا کنید خانواده من بتونند پول مالیات بر ارث رو جور کنند یا حداقل بتونیم یه وام بگیریم!

7660 ...
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۴

توزیع ناعادلانه عرضه و تقاضا

به همه قضاتی فکر می کنم که فردا قراره حکم قصاص یا اعدام صادر کنند. مخصوصا حکم قصاص بچه هایی که تازه به هجده سال می رسند، یا حکم قصاص دختری که از خودش در برابر تجاوز دفاع کرده، یا مثلا حکم یه دانشجوی سیاسی یا یه وبلاگ نویس یا حتی یه خورده فروش مواد... فردا صبح چطوری اینکارو می کنه؟ امشب چطوری می خوابه؟ فردا چطور همسرش رو با عشق می بوسه؟ و چطور می تونه با لبخند به پسر یا دخترش نگاه کنه؟ به نظرم بعضی شغلها زیادی سختند ولی داوطلب زیاد دارند!

7660 ...
۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۶

روز می آید

توی فیلم "کافه ستاره" سکانسهای آخر فیلم که ملوک با اون پسره بهزاد ازدواج می کنه، وقتی پیچ پله های خونه رو بالا میاد یهو صدای مطرب و جشن و بزن و بکوب قطع میشه و ملوک بالای پله ها همه آدمهایی رو می بینه که رفتند و حذف شدند: فریدون، ابی، سالومه و... بعد بغضش رو قورت میده و به همه اونهایی که تو خیالش دارند نگاهش می کنند و براش خوشحالند، لبخند میزنه! هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشم حس ملوک رو دارم وقتی نداشته ها و آدمهای رفته رو به یاد میارم و بعد به زور لبخند میزنم و روز اینجوری برای من آغاز میشه...


7660 ...
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۷

مبل ها

بالاخره مبلها رو فروختم. همین امروز. بعد از اتفاقات بدی که بابت گذاشتن مبل ها توی سایت تجربه کردم بالاخره اونها رو فروختم. به یه خانواده خوب و مهربون. روی قیمت اصلا تخفیف نگرفتند و معتقد بودند قیمت کاملا صادقانست. از مبلها خوششون اومد و البته از خونه. گفتند چقدر انرژی مثبت داره. دو تا خواهر بودند که برای خونه مجردی خواهرشون داشتند خرید می کردند. خیلی صمیمی و دوستانه برخورد کردند و با هم کلی حرف زدیم. با وجود اینکه متاهل بودند سودای رفتن داشتند. انگار این روزها همه به رفتن از اینجا فکر می کنند اونم فقط برای یک چیز: آرامش... خوشحال بودم که مبل ها رو به اونها فروختم. حالا مطمینم همه اون خنده ها و خاطرات خوبم با مبلها به جایی میرند که آدمهای اون دغدغه پول و گرفتاری ندارند. دغدغه عشق و آرامش دارند. شاید فکر کنید من چقدر مال دوستم ولی باور کنید اینکه بعدا چه کسانی از وسایل شما استفاده می کنند می تونه بهتون حس های متفاوتی بده. الان حس من خیلی خوبه و واقعا دعا می کنم اون خانم هم با اون مبلها فقط خاطرات خوش داشته باشه و البته آرامش...

7660 ...
۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۸

گور بابای عنوان!

شب مزخرفیه. انقدر دلم تنگ شده که دارم خفه میشم. می شد زندگی جور بهتری باشه اما نشد. چرا هیچوقت اونطور که میخوایم نمیشه؟ چرا هر چی بخوای چه کم و چه زیاد، رسیدن بهش انقدر محال میشه؟ می شد بابا باشه، تو باشی و کمی شادی. آخرش این دلتنگی ها، این تنهایی ها، این حسرت ها و این بدبختی ها یه شب کار منو گوشه این اتاق یکسره می کنه!

7660 ...

مبلها رو گذاشتم توی سایت برای فروش. دو روز پیش پسری که گویا سمسار بود زنگ زد و گفت برای دیدن مبلها میاد. آدرس گرفت و اومد. پسر لاغر و سیاه و عینکی بود با موهای فر تقریبا بلند. تا زیر مبلها رو وارسی کرد و گفت: عصر بهتون خبر میدم! تا دیروز که زنگ زد و گفت: مبلها رو فروختید؟ گفتم: نه. گفت: ببخشید میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ گفتم: بله! گفت: وقتی اومدم مبلهاتون رو ببینم روی میزتون عکس عروسی دیدم. تصادف کردید اینجوری شدید؟ گفتم: عکس مال اقوام بود و تصادف هم نکردم! عین گه یهو برگشت گفت: میشه با هم دوست باشیم؟ لطفا به من یه فرصت بدید مطمین باشید پشیمون نمیشید!! آه زندگی... من چه گناهی کردم که همیشه عنترین آدمها باید به من پیشنهاد بدن؟! اون هم آدمی که فکر می کرد چون بچه نیرو هواییه خیلی بامعرفت و شعوره! ملاکهای دخترکش! بعد امروز دوستم برام می گفت آخرین دوست پسرش معتقد بوده کسی که "رضا قاسمی" رو نشناسه مثل اینه که در ادبیات کلاسیک حافظ رو نمی شناسه. تفاوت در سطح پیشنهاد دهندگان رو می تونید درک کنید؟ واقعا مایلم بدونم روی پیشونی من چی نوشته که نکبت ترین و در عین حال با اعتماد به نفس کاذب ترین پسرها به من پیشنهاد دوستی میدن؟! خدا همه ما رو ببخشه و بیامرزه...

7660 ...
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۷

نداشته ها

خیلی وقته که دارم فکر می کنم تا بلکه بتونم چیزی بنویسم. دروغ چرا، ترجیحا دوست داشتم چند خط عاشقانه بنویسم. دلم می خواست فارغ از همه چیز لحظات خوبی از تو رو به یاد بیارم و یه بار دیگه خوب و گیرا بنویسم. جوری که همه بگن: این پست واقعا عالیه! اما نشد. هر چی به حافظه لعنتیم فشار آوردم چیزه دندون گیری عایدم نشد. فکر کردم یه خاطره شاد بنویسم که از ناله کردنهای همیشگیم دور باشه ولی بازم تیرم به سنگ خورد. حتی تصمیم گرفتم خیالبافی کنم و فشار سنگینی به مخم بیارم که اون هم جواب نداد. اومدم از خواب دم صبحم بنویسم که دو تا بچه هام رو پیدا کردم و دخترم که سفت بغلش کرده بودم و دیده بودم چقدر دوستم داره و چقدر دوستش دارم و پسرم که وقتی منو بغل کرد صورتم به موهای لخت و زیتونیش خورد و چه لذتی داشت...

گمون می کنم آدمها نمی تونند از چیزهایی که ندارند خوب بنویسند. مثلا از عشق، از رویا و آرزو، از خاطره های شاد و از بچه هایی که ندارند!

7660 ...