تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۱

بدون عنوان!

بعضی نواها و بعضی جمله ها و بعضی شعرها چیزی فراتر از یک نوا یا جمله یا شعره. مثل آهنگ این شعر که شبهای تاسوعا از هر فاصله ای به من میرسه: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد"! و هر وقت می شنوم چیزی در من غوغا می کنه. انگار که در تمام خمیره وجود من نیرویی به جوش بیاد و این به نظرم مذهب نیست، این قطعا هویت منه که در مقابل چنین نواهایی بی تفاوت نمی تونه باشه. کمی به دور از تفکرات شبه روشنفکرانه و اداهای بی مذهب بودن و تفکراتی از این دست، فکر کنید که چرا وقتی می شنوید "علمدار نیامد، علمدار نیامد" حسی غریب شما رو فرا می گیره؟!


7660 ...
۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶

امید گرم است

نمیدونم تا به حال چند بار فیلم " اینجا بدون من" رو دیدم ولی این بار آخری که دیدمش، دیدم چقدر قشنگ امید رو به تصویر کشیده بود. اونجا که "معتمد آریا" برنج آبکش می کرد و خورشت رو محکم و با انگیزه هم میزد و تم طوسی بیرون و توی خونه رو کمرنگ و بی فروغ می کرد. اونجا که روی پله ها کنار همکارش نشست و سکه ها رو گرفت و گفت: راضی به زحمتشون نبودم اون بنده های خدا هم وضعشون بهتر از ما نیست. چقدر امید گرم بود وقتی توی زمستون بین کارگرها شیرینی پخش می کرد و موقع برگشت که حکم بازنشستگیش رو گرفته بود و پشت به دوربین محکم راه می رفت و ردیف درختهای لخت زمستون رو پشت سر میذاشت. فقط امید بود...

7660 ...
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۹

شکست عشقی!!

من؟! الان اگه از من که به نهایت پوست کلفتی در زندگی بر اثر مشکلات رسیدم، بپرسند: دوست عزیز، بی ارزشترین درد در زندگی شخصی یه نفر چی می تونه باشه؟ با قطعیت و بدون تردید و مکث جواب میدم: شکست عشقی! بله من با اون سابقه طولانی در ناله کردن و نوشتن متون عاشقانه که قبلنها بسیار هم تاثیر گذار بود، امروز به شما که در چنین دردی داری دست و پا می زنی میگم: بیخیال عزیزم! تو خوشبخت ترین آدم دنیا هستی چون انقدر دغدغه و مشکل نداری که الان رفتن اون آدم بی لیاقت برات شده ناراحتی! بیخیال واقعا بیخیال!! چه اهمیتی داره که اون عوضی رفته؟! مهم اینه که تو سالمی و دو تا پا داری که می تونی توی این هوای پاییزی بری خرید و یه شال خوش رنگ بخری و چنین خوشبختی بزرگی رو جشن بگیری. چه اهمیتی داره که اون ...ون نشسته رفته؟! مهم اینه مادرت هست و پدرت از سر کار برمیگرده و برادرت سر زندگیشه و خواهرت مشکلی نداره و تو می تونی از ناهار امروز ظهرت یه عکس خوب توی پیج اینستاگرامت بگذاری و کلی لایک بگیری. فکر کن! چه اهمیتی داره که اون چقدر چشم های قشنگی داشت و چقدر خاص عن بود؟! مهم اینه دنیای خانوادگی و شخصی بی دردسری داری و می تونی به آدمهای بهتری فکر کنی. نویسنده این خطوط به شدت آدم پر مشکلی در مسایل خانوادگیه و خودشم فلجه و به سختی راه میره اما داره تجربیاتش رو مفت در اختیارت میذاره پس از چس ناله (ببخشید که مودبانه نیست) دست بردار و یه پاییز شاد برای خودت بساز...

7660 ...
۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۵

مبداء تاریخ

گاهی در زندگی حوادثی پیش میان که میشن مبداء تاریخ! مثلا بابات میره و این میشه مبداء تاریخ زندگی تو. بعد از اون همه چیز به تاریخ بودن بابا و تاریخ نبودن بابا تقسیم میشه. یه فیلم می بینی و فکر می کنی بابا اینو دیده بود؟ از یه خیابون رد میشی و میگی هی با بابا اینو اومده بودم. یا یه عکس پیدا می کنی و تو ذهنت به یاد میاری که این عکس مال اون موقعست که بابا بود. توی زندگیت اتفاقاتی می افته که به خودت نهیب می زنی کاش بابا بود، اگه بود این کارو می کرد و اون اتفاق نمی افتاد. غذای جدیدت رو می چشی و میگی چرا برای بابا از اینها درست نکردم. لباس چند سال پیشت رو از توی کمد بیرون میاری و به یادت میاد اونموقع که بابا بود این لباس رو خریدم... کاش زندگی همه از امشب یه مبداء تاریخ خوب پیدا کنه که بعدها بگن: بعد از اون شب محرم سال نود و چهار چقدر اتفاقات خوب برامون افتاد!

7660 ...
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۴

از نشانه های پیری

امروز وقتی آژانس گرفتم و نشستم توی ماشین طرف تا وقتی به مقصد رسیدیم احساس پیری نمی کردم اما موقع برگشت با همون راننده ناگهان با حرفهایی که در طول مسیر میزد فهمیدم پیری در راهه! حالا اینکه طرف راست میگفت یا دروغ الله اعلم! می گفت: مهندس پرواز هواپیمام و ضامن یکی شدم که سیصد و شصت میلیون وام گرفته حالا نداده و ما سه تا ضامن بودیم که مجبوریم این پول رو بدیم واسه همین عصرها میام آژانس! می گفت: یه ماه پیش توی میدون آزادی داشتم با گوشی "خوداد تومنی" (این اصطلاح در مورد اشیایی به کار میره که خیلی گرون هستند) حرف میزدم که یارو اومد با چاقو گذاشت رو گردنم گوشیمو گرفت برد! می گفت: به این پرایده نگاه نکنید پرشیام خونه ست!! هی اومدم به قول فردوسی پور بگم: من اجازه دارم این حرفها رو باور نکنم؟! اما نتونستم بگم. جوون بود نباید غرورشو می شکستم. بعدم دیگه عین ده سال قبل حال حرف زدن و بحث کردن و مچ گرفتن ندارم. فهمیدم افتاده شدم که نشونه پیریه لامصب! تحسینش کردم و با آرزوی موفقیت براش پیاده شدم. میدونید ماها که سنی ازمون گذشته باید متواضع باشیم!

7660 ...