تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۱

گور بابای عنوان 2

می‌دانم که خواهید گفت «فیس‌بوک یا فضای مجازی محل نقد نیست و مردم در آن چرند می‌گویند.» بی‌شک حرف شما مقبول و معقول است، ولی من اصلاً به دنبال تائید نقد دیگران و ازجمله کاربران فیس‌بوکی نیستم، می‌خواهم بگویم که تحملتان را بالا ببرید. این حرف‌هایی که در فیس‌بوک برایتان می‌نویسند، همان حرف‌هایی است که دوستانتان به شما نمی‌گویند چون تحمل اش را ندارید. بعد رمان می‌نویسید و کسی کتابتان را نمی‌خرد و بقول آن سیاستمدار که گفته بود من چرا این‌همه طرفدار داشتم پس چرا رأی نیاوردم، حیران می‌مانید که پس آن‌همه ستایش چرا به آمار تبدیل نشد؟ اگر آن سیاستمدار دیگران را تحمل می‌کرد می‌فهمید نظر واقعی دیگران در موردش چیست. البته که نمی‌خواهم فحاشی و خشونت کلامی را تائید کنم، اما تحمل‌کنید، فحش‌ها را از گوشی بشنوید و از آن دیگر گوش بیرون کنید و ببینید حتی اگر ده تا جمله علیه تان نوشته بودند و اشکالتان را گفته بودند، از آن موهبت استفاده کنید. در یک جامعه ریاکار و دورو که دوستان نقدتان نمی‌کنند و دوستانتان منتقد را خفه می‌کنند، موهبتی است شنیدن نظر مخالف. خودتان را از آن محروم نکنید. اگر کمی «فحش خورتان ملس باشد، ضرر نمی‌کنید.» باور کنید ضرر نمی‌کنید.

*پ ن1: متن از دیوار بهزاد نبوی

*پ ن2: من آماده ام. اگه میخواید نقدم کنید...

7660 ...
۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۵

سن بازنشستگی

گمون می کنم در عالم هنر سن بازنشستگی برای دو نفر واقعا فرا رسیده. یکی "شهبال جان شب پره" و یکی هم همین "محمد رضا شریفی نیا". کاش بیشتر از این با حضور غیر ضروریشون در عالم هنر، تصویر ما رو از دوره اوجشون خراب نکنند!

7660 ...
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۲

همیشه گزینه تجاوز روی میزه

بعد از گذروندن تابستان گرم پارسال، امسال با اعمال شاقه و قرض و قوله، اسپیلیت خریدم! نجات پیدا کردیم و حالا باید از شر اون کولر داغون و قدیمی خلاص می شدیم. پس طبق معمول توی سایت محترم دیوار آگهی زدیم. اونم به کمترین قیمت ممکن. هدف این بود که چون جامون کوچیک بود زودتر فروش بره. آگهی طرف های ساعت یازده شب تایید شد و گوشی بی امان زنگ می خورد و چون دیر وقت بود من به همه می گفتم: لطفا صبح تماس بگیرید الان امکان بازدید و خرید نیست! همخونه ای محترم که کناری نشسته بود و عمیقا در فکر بود ناگهان فرمودند: خب بگو الان بیان ببرند از فکرش دربیایم بابا. با خودم گفتم "راست میگه" و این نشونه این بود که خر شده بودم. تلفن زنگ خورد و آقایی اصرار فراوون کرد که الان پول واریز کنه و مشتری صد در صده و حتما کولر رو می خواد. بهش گفتم اگه انقدر مایلید الان بیایید ببرید. قبول کرد و آدرس گرفت. حالا بماند که خونه رو پیدا نمی کرد و من و همخونه محترم فقط یه ساعت داشتیم از پشت  تلفن هدایتش می کردیم. طرف بالاخره ساعت دوازده شب رسید خبر مرگش! کولر رو از توی تراس بیرون گذاشت و مشغول بازدیدش شد. مردد بود. گفت: به درد کارگاه من نمی خوره. گفتم: خب  بذاریدش توی تراس لطفا. دور کولر راه رفت و گفت: به کار من نمیاد شصت تومن میدیش؟ گفتم: نخیر لطفا بذاریدش توی تراس. انگار نمی شنید و نگاه ترسناکی داشت. شبیه قاتلهای زنجیره ای. همخونه دست به کمر جلو اومد و گفت: به دردتون نمی خوره بذاریدش توی تراس! طرف واقعا نمی شنید و هی با کولر ور می رفت و زیر لب حرف می زد و هی زمزمه می کرد که من از عکسش فکر کردم از این کولر بزرگ هاست. عصبانیت در من به اوج رسیده بود. با صدای بلندتری گفتم: این به درد شما نمی خوره اون کولر بزرگ ها رو هم هفتاد تومن نمیدن! سرش رو بالا گرفت و گفت: شصت تومن نمیدی؟ گفتم: نه! با تردید و به زور رفت. مدتی نگذشته بود که باز به گوشی من زنگ زد. رد تماس کردم. باز زنگ زد. باز رد تماس کردم. یهو زنگ خونه رو زد. عرق سردی روی پیشونی ما دو تا احمق نشست. به همخونه گفتم: یعنی چی میخواد؟ گفت: نمی دونم! گفتم: چکار کنم؟ گفت: نمیدونم؛ میخوای جوابشو بده. با ترس گوشی آیفن رو برداشتم و گفتم بله؟ مردتیکه کر گفت؟ خانوم باشه همون هفتاد می برم. گفتم: فروختمش. گفت: چی؟ با صدای سرشار از عصبانیت داد زدم: فروخته شد بفرمایید لطفا!! مردک با حالتی شاکی گفت: واقعا؟ میدونید از کجا راهو برگشتم اومدم؟! جوابشو ندادم و آیفن رو گذاشتم. تا پاسی از شب با همخونه دعوا کردم که چرا منو خر کرده و اونم هی می گفت: من فکر نمی کردم خر بشی! خلاصه خدا بهمون رحم کرد. اگه طرف بهمون تجاوز می کرد به هیچ طریقی نمی تونستیم ثابت کنیم یارو به خاطر خرید کولر اون ساعت شب وارد خونه ما شده. اصلا کدوم قاضی چنین حرف احمقانه ای رو باور می کرد؟! خلاصه که اسپلیت وسیله خوبیه و لامصب بدجوری خنک می کنه!

7660 ...
۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۶

آدمهای حرفه ای

"وین رونی" همیشه برای من بازیکن مرموزی بود. اون حالت بی احساس صورتش و چشمهایی که نمی شد از توش چیزی فهمید، همیشه منو جذب می کرد. اما حس ناخوشایندی هم بهش داشتم. فکر می کردم از اون آدمهاییه که نمیشه طرفشون رفت و خیلی مغرور و خود شیفته هستند. با این حال در اعماق قلبم دوستش داشتم. تا اینکه یک هفته پیش شبکه من و تو یه مستند راجع به زندگی "وین رونی" گذاشت و من یه بار دیگه به احساس خودم ایمان آوردم. همسر رونی خیلی راحت راجع بهش حرف زد و گفت توی شونزده سالگی با هم دوست شدند و ازدواج کردند. اون ها جلوی دوربین خیلی راحت گفتند که دلشون می خواد بچه بعدیشون یه دختر باشه. راجع به اولین قرارشون حرف زدند و حتی راجع به اخلاقهای بد رونی. "وین" یه گوشه وایساده بود و وقتی همسرش داشت اخلاق های بدش رو می گفت لبخند میزد و گاهی بلند می خندید و خودشم تایید می کرد. توی این فیلم رونی خیلی راحت از زندگی گذشته اش حرف زد. اینکه مادرش خونه مردم کار می کنه و محله پایینی زندگی می کردند و هنوزم برادرش در همون محله داره زندگی می کنه. اون راحت توی محله قدیمی شون با پیرزنه همسایه روبوسی می کرد و براش توضیح می داد که چرا دوربین همراهشه. دوربین راحت توی خونه می چرخید و بازی دو پسرش رو نشون می داد. یه مستند خیلی راحت! نه مثل اون چیزی که اینجا ما توی تلویزیون از ورزشکارها و هنرمندهامون می بینیم که پر از سانسور و شعار و تظاهره و بعدم تشکرهای بی نهایت از همه!! من فکر می کنم اونها توی حقیقت هم همین قدر با مردم و طرفدارهاشون مهربون و راحتند. حرفه ای رفتار می کنند و برای همین موفقند و بیشتر در ذهن و قلب مردم کشورشون و مردم دنیا می مونند...


7660 ...
۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶

رویای نیمه شب

در بسیاری از ساعت های امروز آرزو کردم که ای کاش می تونستم فقط یک ساعت راه برم، فقط یک ساعت! کارهای زیادی بود که باید انجام می دادم. حیف که زمان معجزات سالهاست که گذشته...

7660 ...
۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۰

دربست آزادی!

امشب وقتی داشتم توی پیج "پژمان بازغی" گشتی می زدم به این عکس رسیدم و خشک شدم. بی حس. کاملا بی حس. مثل اینکه خودش بود که ناگهان جلوم ظاهر شده بود. وقتی لاغر بود کاملا این شکلی بود. موقعی که فکر می کردم دوستم داره این شکلی بود. حتی وقتی بهم گفت ما مثل "لاله و لادن" جدا نشدنی هستیم، این شکلی بود. چقدر همخونه ام به این جمله خندید! شاید به نظر خیلی ها، خیلی هم شبیه نباشه اما به نظر من واقعا اینجا شبیه همون روزهای الکی خوبه. می دونید آدمیزاد وقتی همش توی بدبختیه و همش توی اقتصاد مقاومتی دست و پا میزنه و وقتی حس می کنه به خاطر این تنهاییش حتی سرویس کار کولر هم داره سرش کلاه میزاره و وقتی هزار تا چالش گه داره، وقتی به چنین عکسی میرسه هیچ حسی نداره؟ می فهمید؟ آیا واقعا کسی هست که منو بفهمه؟ زل می زنم توی چشمهای "پژمان بازغی" و سعی می کنم توش بابک رو پیدا کنم. به ته ریشش و حالت چونه اش نگاه می کنم و سعی می کنم یه خاطره خوب به یاد بیارم. سعی می کنم باقی مونده چیزه مسخره ای مثل عشق رو در خودم بیدار کنم ولی هیچ حسی ندارم! باور کنید...


*عنوان ربطی به پست ندارد!


7660 ...