هر آنچه تو را به یادم بیاورد زیباست...
وقتی این عکس رو توی یکی از پیج های اینستاگرام دیدم اولین کاری که کردم این بود که سریع ازش یه اسکرین شات گرفتم. بعد ساعتها بهش نگاه کردم و لبخند زدم. به این فکر کردم آدمهای کمی حتما چنین حسی رو تجربه کردند و بعد یواش توی دلم قند آب کردم که چه خوب منم این حالتو تجربه کردم. از باشگاه اومده بودم. توی همون پارک همیشگی دیدمش. یه پارک خلوت و تمیز. دم غروب بود. یادمه خسته بودم. روی نیمکت دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پاش و چشمام رو بستم. چقدر اون موقع ها پر از حس های خوب بودم. هیچ چیز قادر نبود منو از پا دربیاره. همه چیز عالی بود. چشمهام رو بسته بودم و نمی دونم به چی فکر می کردم. خم شد و پیشونیم رو بوسید. چشمهامو باز نکردم. خیلی گنده و گشاد لبخند زدم. سکوت و خنکی پارک می چسبید. خوابیدن روی پای آدمی که فکر می کردم متفاوته و همیشه هست می چسبید. متفاوت بود و من هیچوقت از این حرف کوتاه نمیام. متفاوت بود! حالا این عکس به من حس های خوب میده. منو تا بوسه و خنکی و سکوت می بره و البته دلتنگترم می کنه...