پست شب قدر
پارسال همین موقع ها بود طرفهای ساعت یک سر ظهر. داشتم فکر میکردم که برای شب چه پستی توی وبلاگم بذارم. به این فکر کردم پست سال قبل رو دوباره بذارم. همون پستی که راجع به دعای جوشن کبیر توی دانشگاه نوشته بودم و از اون قسمت دعا که کلی نور داشت و فرداش لیزا و ناصر برام خصوصی کامنت دادند که ما شب قدر توی اون قسمتی که اون همه "نور" داشت به یادت افتادیم. داشتم به همین چیزها فکر میکردم که بابا اومد. هوا خیلی گرم بود و بابا چون قند داشت نمی تونست روزه بگیره. رو به من گفت: بچه های ما دیوانه اند که توی این گرما میخوان برن کیش. منم اگه بگم نمیام ناراحت میشن نمی تونم بهشون بگم نمیام. گفتم: عیب نداره بابا. اینام جز تعطیلات عید فطر تعطیلی دیگه ندارند. بابا رفت آشپزخونه و ناهارش رو خورد و ظرفهای غذاش رو شست. گفتم: اه بابا چرا تو ظرف میشوری خب من میشستم دیگه! خندید گفت: دخترم برای دو تا ظرف تو بیای پای ظرفشویی؟ بعد بابا رفت سمت حیاط و من نمیدونستم اون آخرین باری بود که دیدمش و اینها آخرین حرفهامون... آخرین خبر هم فردا صبحش بود که گفتند بابا بعد از شنیدن اذان صبح روز نوزدهم رفت! پارسال حوالی همین ساعتها بود که من به پست شب قدر وبلاگم فکر میکردم و هنوز بعد از گذشت یک سال من نمی تونم از بابا بنویسم...