به تنهایی رفتی و ندانستی تنهایی در من است!
امروز عصر بی هوا یاد روزهای موشک بارون افتادم. اون روزها تهران زندگی می کردیم. من خیلی کوچیک بودیم. یادم نمیاد چند سالم بود ولی اون روز غروب رو عجیب تمام این سالها یادم مونده. مثل خوره چسبیده به ته ذهنم. اون سالها وقتی آژیر قرمز از مسجد محل پخش می شد نمیدونم چه مرضی بود که باید برقها رو خاموش می کردیم یا خودشون برق رو قطع می کردند. می گفتند از روی نور، محل ها رو برای هدف گیری پیدا می کنند. برای همین یا برق ها رو قطع می کردند یا یه عده آدم می افتند توی کوچه و فریاد میزدند: برق ها رو خاموش کنید. اون روز غروب من تنها توی خونه بودم، هیچ کس نبود بعد یهو برق ها رفت خونه تاریک شد و صدای وحشت آور بمبارون توی آسمون پیچید. من کنج خونه مچاله شده بودم توی تاریکی و سیاهی خونه. نمیدونم می ترسیدم یا نه ولی یادمه نمی تونستم راه برم چون کوچیکتر از اون بودم که عصا داشته باشم. عجیبه بعد از اون همه سال امروز عصر خودمو توی خونمون توی تهران توی اون موشک بارون لعنتی دیدم. یه دختر فلج مچاله شده که گوشه تاریکی و سیاهی جا مونده بود...
*عنوان شعری از رضا کاظمی عزیز