پسرهایی که آدم را از زندگی سیر می کنند
مبلها رو گذاشتم توی سایت برای فروش. دو روز پیش پسری که گویا سمسار بود زنگ زد و گفت برای دیدن مبلها میاد. آدرس گرفت و اومد. پسر لاغر و سیاه و عینکی بود با موهای فر تقریبا بلند. تا زیر مبلها رو وارسی کرد و گفت: عصر بهتون خبر میدم! تا دیروز که زنگ زد و گفت: مبلها رو فروختید؟ گفتم: نه. گفت: ببخشید میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ گفتم: بله! گفت: وقتی اومدم مبلهاتون رو ببینم روی میزتون عکس عروسی دیدم. تصادف کردید اینجوری شدید؟ گفتم: عکس مال اقوام بود و تصادف هم نکردم! عین گه یهو برگشت گفت: میشه با هم دوست باشیم؟ لطفا به من یه فرصت بدید مطمین باشید پشیمون نمیشید!! آه زندگی... من چه گناهی کردم که همیشه عنترین آدمها باید به من پیشنهاد بدن؟! اون هم آدمی که فکر می کرد چون بچه نیرو هواییه خیلی بامعرفت و شعوره! ملاکهای دخترکش! بعد امروز دوستم برام می گفت آخرین دوست پسرش معتقد بوده کسی که "رضا قاسمی" رو نشناسه مثل اینه که در ادبیات کلاسیک حافظ رو نمی شناسه. تفاوت در سطح پیشنهاد دهندگان رو می تونید درک کنید؟ واقعا مایلم بدونم روی پیشونی من چی نوشته که نکبت ترین و در عین حال با اعتماد به نفس کاذب ترین پسرها به من پیشنهاد دوستی میدن؟! خدا همه ما رو ببخشه و بیامرزه...