۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۶
روز می آید
توی فیلم "کافه ستاره" سکانسهای آخر فیلم که ملوک با اون پسره بهزاد ازدواج می کنه، وقتی پیچ پله های خونه رو بالا میاد یهو صدای مطرب و جشن و بزن و بکوب قطع میشه و ملوک بالای پله ها همه آدمهایی رو می بینه که رفتند و حذف شدند: فریدون، ابی، سالومه و... بعد بغضش رو قورت میده و به همه اونهایی که تو خیالش دارند نگاهش می کنند و براش خوشحالند، لبخند میزنه! هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشم حس ملوک رو دارم وقتی نداشته ها و آدمهای رفته رو به یاد میارم و بعد به زور لبخند میزنم و روز اینجوری برای من آغاز میشه...
۹۴/۰۶/۲۵