تا سن پطرزبورگ

۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۶

تب

حالا دلش بیشتر تنگ میشه چون دیگه باورش شده تنهاست. هر وقت اتفاقی کسی میره سر خاک، می بینه چند تا شاخه گل روی خاکه و سنگ با دقت و وسواس تمیز شده. بی وقت میره. گاهی صبحهای زود، گاهی هم نصفه شبها، بعضی وقتها هم همون عصر پنجشنبه. دلم به دلش بنده. دل بابا هم به دلش بند بود. خواب دیدم. بابا هم بود. توی اتاق بهم گفت: خسته شدم، دوست دارم انجام بدم ولی تنهام. تا دهن باز کردم بگم من هستم تنها نیستی از خواب پریدم. تنهاست و هنوز بی وقت و با وقت دلش تنگ میشه و جایی رو نداره جز سر خاک! امشب که قرآن می خوند فهمیدم قرآن خون خوبی هم شده...


۹۴/۰۸/۰۶
7660 ...