دیشب که ناصر جدی بود
دیشب جزء معدود شبهایی بود که ناصر جدی شده بود. بله همین ناصر خودمون رو میگم که الان توی دانشگاه سوره ارشد می خونه و هنوز از گوشی پیرمردی خودش دل نکنده. داشتم باهاش مشورت می کردم و به نوعی کمک می خواستم. خلاصه جدی با من صحبت کرد و آخرش به من گفت: چرا هیچوقت نمی خوای فراموشش کنی و یا دعا کنی که فرد جدیدی وارد زندگیت بشه؟! اینو که گفت خوابید و منتظر جواب من نموند! خب خسته ست و از ناصر هیچ چیز بعید نیست. می خواستم بهش بگم که اتفاقا به دو گزینه فکر کردم. یکیش نون فروش شهرمونه که داره دکترای حقوق می خونه و یکیش هم افرا افراسیابی! می خواستم براش تعریف کنم که به گمونم افرا از اون بچه مایه دار هاست و خیلی هم کوچیکتر از منه ولی یه جور خوبی مهربونه و وقتی جواب کامنت هامو میده مثل یه دختر هیجده ساله قلبم به تپش می افته ولی خیلی نمی تونم بهش فکر کنم چون اون کجا و من کجا. احتمالا ناصر به من می گفت: این پسره نون فروشه چی؟ و من می گفتم: ناصر جان خر ما از کره گی دم نداشت چون این پسره هم زن داره! می خواستم براش بگم که آدمهای کمی هستند که ممکنه منو درگیر کنند. باید بهش می گفتم که آدمیزاد قلبش نمی تونه هر روز برای یکی بتپه. مثل خودش که خیلی وقته دنبال یه دختر باشخصیته و پیداش نمی کنه. باید حالا که جدی بود حرفهای جدی زیادی بهش می زدم و نصیحتش می کردم و خیلی چیزها بهش می گفتم. اما حیف که خوابیده بود!