۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۰
از گذشته
قبلترها بعضی جمله ها عجیب شبیه رهایی بودند. انگار آفریده شده بودند برای لحظه های سخت. اصلا معجزه می کردند و ناگهان همه چیز تمام می شد. مثل وقتهایی که نگاه می کردم به چشمهای استاد، می خندیدم و وسط حرفهایش ناگهان می گفتم: خسته نباشید استاد! می خندید و می گفت: خب خسته نباشید! کلاس تمام می شد و آزاد می شدیم. رها... چقدر رهایی آسان و در دسترس بود. چقدر همه چیز ساده اتفاق می افتاد. چقدر دلم برای جمله های جادویی آن سالها تنگ شده. دنیا هر روز پیچیده تر می شود و جملات هر روز اعجاز خود را از دست می دهند و من هر روز به کشف تازه ای از گذشته می رسم.
۹۵/۰۲/۲۳