دربست آزادی!
امشب وقتی داشتم توی پیج "پژمان بازغی" گشتی می زدم به این عکس رسیدم و خشک شدم. بی حس. کاملا بی حس. مثل اینکه خودش بود که ناگهان جلوم ظاهر شده بود. وقتی لاغر بود کاملا این شکلی بود. موقعی که فکر می کردم دوستم داره این شکلی بود. حتی وقتی بهم گفت ما مثل "لاله و لادن" جدا نشدنی هستیم، این شکلی بود. چقدر همخونه ام به این جمله خندید! شاید به نظر خیلی ها، خیلی هم شبیه نباشه اما به نظر من واقعا اینجا شبیه همون روزهای الکی خوبه. می دونید آدمیزاد وقتی همش توی بدبختیه و همش توی اقتصاد مقاومتی دست و پا میزنه و وقتی حس می کنه به خاطر این تنهاییش حتی سرویس کار کولر هم داره سرش کلاه میزاره و وقتی هزار تا چالش گه داره، وقتی به چنین عکسی میرسه هیچ حسی نداره؟ می فهمید؟ آیا واقعا کسی هست که منو بفهمه؟ زل می زنم توی چشمهای "پژمان بازغی" و سعی می کنم توش بابک رو پیدا کنم. به ته ریشش و حالت چونه اش نگاه می کنم و سعی می کنم یه خاطره خوب به یاد بیارم. سعی می کنم باقی مونده چیزه مسخره ای مثل عشق رو در خودم بیدار کنم ولی هیچ حسی ندارم! باور کنید...
*عنوان ربطی به پست ندارد!