لزوم بودن کسی برای آوردن یه لیوان چایی :)
بالاخره به اسفند رسیدم. به آخرهای اسفند. می دونم که سال جدید، سال سختتری خواهد بود. همیشه همین طور بوده. تا بوده روزگار سختتر شده اما چه باک؟ به قول اون جمله تکراری "چیزی که منو نکشه قوی ترم می کنه!" می دونم که روزهای خوب همین لحظات الانه. همین لحظاتی که همه از خستگی زود خوابشون برده. همین الان که من نه نگران مامان هستم و نه مهدی و نه بقیه. همین لحظاتی که در سکوت شب می گذره. همین لحظاتی که تنها صدای توی خونه صدای یخچال و صدای کیبورد منه. همین ساعتهایی که لامپ های خونه کبری خانم روشنه و من حس خوب دارم. همین لحظات جاری... خوابم گرفته و به شدت احساس خستگی می کنم با اینکه صبح تا حالا رسما هیچ گهی نخوردم ولی خسته ام. از بس این روزهای آخر منتظرم که از پله های حیاط بالا بیاد و نمیاد! باید به همه رفته ها حداقل سالی یه بار فرصت تماس می دادند... خوابم میاد و یاد اون دیالوگ فاطمه معتمد آریا توی فیلم "اینجا بدون من" می افتم که می گفت توی خواب و بیداری دعا کنی حتما مستجاب میشه. خب امتحانش ضرری نداره. فقط باید به قول آیبک چیزهای بزرگ بخوایم شاید آرزوهای بزرگ به تحقق و استجابت نزدیکتر باشند! بالاخره آیبک بیشتر از من می فهمه... مثلا از خدا بخوام بتونم یه خونه نزدیک خونه دوستم توی تهران داشته باشم یا مثلا از خدا بخوام توی این سن عاشق بشم و شایدم یه آرزوی بزرگتر، بتونم برم سرکار... خسیس نباشیم و به آرزوی های هم آمین بگیم شاید سال دیگه یکیمون به یکی از آرزوهای بزرگش رسید!