تا سن پطرزبورگ

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۸

حال خوب

آخرین باری که واقعا حال خوبی داشتم پارسال توی هواپیما بود وقتی از مالزی برمیگشتیم! باسنم به خاطر نشستن طولانی مدت روی ویلچیر درد می کرد و پاهام از خودم نبود و دیگه حسشون نمی کردم. موهام چرب شده بود و رژ لبم هم اثری ازش نبود. آخه میدونید رژلب تاثیر بسیار زیادی در جذابیت من و در عین حال اعتماد به نفسم داره!! خوشحال بودم چون اون پسره صالح احمق دیگه نتونست پنجاه رینگت معادل پنجاه هزار تومن بابت دو دقیقه هل دادن ویلچیر ازم بگیره و همون اول آزیتا پوزش رو به خاک مالید! یه حس خوبی داشتم با اینکه خیلی خوابم می اومد و آزیتا با اینکه می دونست چایی نمیدن، منو تشویق کرد چایی بگیرم و وقتی مهماندار گفت: نمی تونیم بهتون چایی بدیم چون بقیه مسافرها می بینند، منو ضایع کرد. یه کم دو نفری آهنگ مهران رو گوش دادیم و به چایی خوردن زن یکی از مهماندارها نگاه کردیم که حس می کرد هواپیما پشت قباله ازدواجشه! بعد با تمام خواب و خستگی راجع به اون پسره امید بحث و غیبت کردیم و در آخر آزیتا به این نتیجه رسید که این ننه امید نیست بلکه دوست دخترشه و در تهران مد شده زنهای مسن پولدار با پسرهای جوون دوست میشن! بسی برای امید تاسف خوردیم ولی خب اگه اون ننه اش نبود و دوست دخترش بود، دوست دختر باکلاسی بود چون به محض نشستن روی صندلیش برعکس ما که منتظر شام بودیم، عینکش رو درآورد و شروع به مطالعه کرد. ولی من دوست دارم فکر کنم که اون ننه اش بود نه دوست دخترش! اینطوری به خودم در مورد وجود داشتن یه پسر خوب روی کره زمین دلداری میدم. حس خوبی بود حتی وقتی هسفرم در نامتعارف ترین خالت ممکن خوابش برده بود و من به صدای هواپیما گوش میدادم و همهمه مسافرها. چه آرامشی... در اون لحظه فکر می کردم چقدر زندگی می تونه زیبا باشه و دلم می خواست توی همون حالت کل کره زمین رو دور بزنیم حتی اگه شب باشه و نشه ابرها رو دید. آخرین باری که واقعا حال خوبی داشتم همون موقع بود...


7660 ...
۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۰

عاشقانه های بی معشوق*

به خاطر خودت می گویم

که سردت نشود

که دلت نلرزد

که ترس برت ندارد

که دستت خالی نماند

به خاطر خودت می گویم دوستم داشته باش

که در سالن انتظار بلیط سینما را صد بار نخوانی که

سرت را گرم کرده باشی

که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی

که اس ام اس ساده رسیدم، دلت را خوش کند

که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد

که بتوانی راحت شعر سید علی صالحی را کنار دفترت بنویسی

که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی

که ترست بریزد و در کوچه برقصی

که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی

به خاطر خودت می گویم

دوستم داشته باش...

*قسمتی از یک شعر زیبا که خواستم در لذتش با شما شریک شوم. شعر از پوریا عالمی ست گویا.

*تیتر برگفته از کتاب "آیدین دلاویز"

7660 ...

دیروز توی وبلاگ خانم حدادی یه پست خوندم که توش راجع به دفاع از جنسیت زن نوشته بودند و اینکه چرا اگه به یه قومیت توهین بشه، موجی از اعتراض به پا میشه، ولی اگه جنسیت زن مورد شوخی و تمسخر قرار بگیره کسی صداش در نمیاد؟! از اونجایی که بنده حقیر به شدت این سبک تفکر رو می پسندم شبش اولین تلاشم رو برای "دفاع از حقوق زنان" در حرکتی انتحاری به کار بستم! چطوری؟ از شانس من دیشب توی یکی از پیجهایی که فالو می کنم متنی در تمسخر و ریشخند زنها و محض دور همیم بخندیدم، دیدم. و مشاهده کردم عده زیادی از بانوان داف و غیر داف پایین متن شازده، دوستاشون رو تگ کرده بودند که: آرمیتا اینو بخون ببین چقدر خنده داره مخصوصا اونجاش که نوشته ننه قربونعلی!! چشمتون روز بد نبینه. بیانیه ای شورانگیز در دفاع از خانم ها زیر پست نوشتم که خودم رو هم به حیرت انداخت و بعد سریع هشتک "زنان علیه زنان" رو هم زدم و بیرون اومدم. در حالیکه از خودم راضی بودم و فکر می کردم الان موجی از خانومها با من همراه میشن. هی گوشیم رو چک می کردم بلکه خبری بشه ولی هیچ خبری نبود! شک کردم که چرا هیچ کس عکس العمل نشون نمیده! دوباره به اون پیج رفتم و دیدم لایکها سه برابر شده و هیچ کسم عین خیالش نیست. خلاصه آخرهای شب بود که خوده صاحب پیج طی کامنتی بلند بالا در جواب من، فرمودند: نمی پسندی مشرفات!! جوابش رو در عین خونسردی و دفاع از مواضعم دادم و پیج مورد نظر رو آنفالو کردم. نتیجه اخلاقی اینکه ما زن ها همیشه هر چی سرمون بیاد حقمونه. همیشه هم نباید در این مورد آقایون رو مقصر دونست. اول باید از خودمون شروع کنیم و در آخر صبر زیاد آرزو می کنم برای همه کسانی که برای حقوق زنان می جنگند. در مقیاس کوچیک، همین "تهمینه حدادی" عزیز و در مقیاس بزرگتر کسانی مثل "مسیح علی نژاد" و...

7660 ...

اون روز صبح که چشم باز نکرده، اینستاگرامم رو چک می کردم و متوجه حملات تروریستی به پاریس شدم، غم خیلی خیلی عظیمی تمام وجود من رو گرفت! هوا هم ابری بود و این حال منو تشدید کرد و در حالت ناامیدی و شوک از خودم پرسیدم: خدایا واقعا این همه ملت رفتند فرانسه؟! چرا همه یه عکس دارند که رو کنند جز من؟! همه هم لامصبها عکسش های خودشون بود و به نظر می رسید واقعا از ته قلب برای فرانسه و پاریس ناراحتند!

7660 ...
۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۹

دشمن همیشه خودیه

دوست خواهرم که از قضای روزگار کمی هم معلولیت داره، ازدواج کرد! این ازدواج داغ بزرگی بود به دل دوستانش. چرا؟! کاملا روشنه؛ زنان علیه زنان! در ذهن دوستانش که مجرد هستند یک سوال بزرگ شکل گرفته: چرا یه پسر پولدار و خوش تیپ از یه خانواده خوب، باید بیاد یه دختر معلول _ که فقط کمی می لنگه_ از یه خانواده ساکن روستا رو بگیره؟!! این سوال برای اونها بدون جوابه و چون راهی برای رسوندن نظریه خودشون به فرد مورد نظر پیدا نکردند، به خواهرم گفتند به سمیه بگو یه کم به خودش برسه این پسره خیلی بهش سره، یه وقت یه کاری نکنه ولش کنه!!! ما زنها جز خودمون دشمن دیگه ای نداریم. والا بخدا!

7660 ...
۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۶

مارمولک دوست داشتنی من:)

دوستی داشتم که بیشتر طول روز خواب بود و به سختی میشد در زمان های مختلف پیداش کرد و گاهی انقدر به خواب های طولانی می رفت که بعد از بیدار شدن مجبور بود برای اینکه ثابت کنه خواب بوده به قسم بیفته اما بسیار محبوب بود چون در زمان بیداری به اندازه تمام دنیا مهربون بود و قدرت معجزه آسایی داشت برای خوب کردن حال اطرافیان. زمان شادی هاش خنده رو بین همه تقسیم می کرد و در زمان ناراحتی فقط سکوت می کرد و لبخند میزد. میگفت: رمان نویس خوبی خواهم شد. در میان هیاهوی زندگی و آدمها و مهاجرت گمش کردم. مدتهاست گمش کرده ام...

این چند خط رو توی پیج "فیک" فیسبوکم نوشته بودم. خونده بود اما لایک نکرده بود. بعدها وقتی فهمیدم خوندش و با دقت یادش مونده لبخند گشادی زدم:)

7660 ...
۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۰

خیال سفـــــــــــــــــر

جاده همیشه منو خیالپرداز می کنه. تو و مهدی که همیشه جزء جداناپذیر این خیالات هستید و مهدی که هر وقت کنارش می نشستم انگار عقربه کیلومتر شمار می چسبید به 120 و ماشین بدون هیچ تغییر سرعتی می رفت و من یادم نمیاد آخرین بار کی کنارش نشستم. اخلاق خوبی داشت موقع رانندگی، حرف نمی زد و فقط به جاده نگاه می کرد به نقطه ای مبهم از جاده... مهدی آدم جاده بود آدم سفر. شرط می بندم حتی خودش هم اینو کشف نکرد حتی اون موقع که شونزده سالش بود و توی جاده ترمز دستی رو نخوابونده بود و بوی دود و ماشینی که سرعت نمی گرفت بابا رو از خواب بیدار کرد و پس گردنی محکمی بهش زد!

جاده منو به خاطرات تو دور و نزدیک می کنه، به تنها دفعه ای که با هم این جاده رو اومدیم به غرغرهای لذت بخش تو از گرسنگی. میدونی جاده همیشه جای امنی برای خیالپردازیه و من حتی قبل از تو هم توی این جاده ها خیالپردازی می کردم و توی همه اونها دختری رو می دیدم که عصا نداشت و رنگ تمام روسری هاش رنگهای گرم دنیا بود و با کلی مانتو و لباس های رنگی کنار جاده با تو ایستاده بود. دستهاشو زیر بغلش زده بود و به عبور ماشینها نگاه کرده بود و به این فکر کرده بود که چقدر خوب که ماشین ما یه وانت شاسی بلنده! کنار تابلوهای جاده تو رو مجبور کرده بود ازش عکس بگیری و تو با حالت تسلیم گفته بودی: آخه این چه کاریه؟ بعد لبخند زده بودی و ازش عکس گرفته بودی و اون حالا کنار تابلوی "احتیــــــــاط" عکسی داشت که عاشقش بود. من اون دختر رو با تو توی جاده های پر از برف دیده بودم که ماشین رو کنار زده بودید و با هم برف بازی می کردید و ماشینهایی که از کنارتون گذشته بودند توی دلشون به خنده های شما خندیده بودند و گفته بودند: وای اینا چقدر خوشبختند. توی جاده های بارون زده توی جاده های جنگلی و حتی توی بیابونهای منتهی به "طلاییه"... من دیده بودم که تو همه جا پا به پاش بودی و دل به دلش دادی و چقدر دوستش داشتی. دیده بودم که گاهی اون رانندگی می کرد و تو زیر چشمی حواست بود که تند نره و هی بهش می گفتی: به کشتنمون ندی! دیده بودم که بارها کنارت برات توی همون لیوان زرد چای ریخته بود و تو گفته بودی: خدایش چاییت از چایی مامانم هم بهتره و اون خندیده بود و جواب داده بود: فقط چاییم بهتره؟ و تو برای اینکه لجش رو دربیاری گفتی: آره دیگه و بعد خندیده بودی و گفته بودی: حالا قهر نکن بیا بغلم... و همون جا پشت فرمون سرش رو بغل کرده بودی و بوسیدیش. من دیده بودم که خیلی دوستش داری و بارها توی دلت قسم خوردی که ترکش نمی کنی. اینو زمانی فهمیدم که اون خواب بود و تو در حالیکه یک نگاهت به جاده بود نمی تونستی بهش نگاه نکنی. منو ببخش این جاده ها گاهی منو زیاد خیالپرداز می کنند عزیز دلم!

* از وبلاگ قبلی


7660 ...
۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۰

صرفه جویی زن، سرافرازی مرد!

من توی زندگی خانوادگیم، جزء اولین چیزهایی که یاد گرفتم، صرفه جویی بود! الگوی ما در زندگی مامانم بود که همیشه حتی وقتی اوضاع خوب بود، صرفه جویی می کرد و این صرفه جویی شامل همه چیز می شد. از پول گرفته تا مواد غذایی و لباس و کفش و... اتفاقا اخلاق خوبی هم بود چون همین شیوه مامانم در زندگی باعث شد که درآمد بابا هر چقدر هم که کم بود مدیریت بشه و ما هیچوقت نخوایم از کسی کمک بگیریم یا محتاج کسی باشیم. مامان همیشه یه پول برای روز مبادا داشت و در مواقع اضطراری اونو رو می کرد و خانواده رو از بحران نجات میداد و بابا هم که به مدیریت اقتصادی مامان ایمان داشت همیشه پولهاشو تا قرون آخر به اون میداد. خلاصه که من با این سیستم بزرگ شدم و الان وقتی زندگی بعضی ها رو می بینم جوش میارم! مثلا همین همسایه مامان اینا؛ زن همسایه بسیار زن خوبیه ولی فاقد هر نوع مدیریته و حتی خرید خونه رو هم شوهرش انجام میده. شغل مرد همسایه تا همین چند وقت پیش سلمونی بود که به بهانه اینکه نمی صرفه اونو جمع کرد و یه ماشین خرید تا با رانندگی روزگار بگذرونه! و خب الان به شکست مطلق رسیدند. چرا؟ چون از مهمونی و خریدهای اضافه نمی زنند و دو هفته پیش که زن همسایه زایمان کرد تا یه هفته اقوام اینور و اونور خونه اینها می خوردند. که چی؟ که خانوم برای دومین بار زاییده!! امروز که مرد همسایه رو دیدم دلم خیلی براش سوخت. چون اجاره خونه رو نداده بود و مستاصل نمی دونست چکار کنه. دلم می خواست بهش بگم: دوست عزیز با این اوضاع اقتصادی خراب، بچه دوم رو می خواستی چکار؟ این همه ریخت و پاش برای چی بود؟ گوسفند کشتی که چی؟ اما نمی تونستم هیچکدوم اینها رو بگم چون اونها شب مهمون داشتند و مرد آماده شده بود که بره خرید! تو رو خدا این زندگی وامونده رو مدیریت کنید چون غم انگیزترین صحنه دنیا، چهره مردیه که بدهکاره...

7660 ...
۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۰

وبلاگ نویسی که به باد رفت

روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم آرزوهای زیادی برای خودم در زمینه نوشتن داشتم. چیزی فراتر از خاطره نویسی یا روزنگاری. دوست داشتم توی صفحه آدمهای بزرگ لینک بشم و سبک خودمو پیدا کنم. اون روزها بلاگفا پر بود از آدمهای قوی در نوشتن. آدم هایی که همه برای خودشون شاخ بودند و من باید جای خودمو پیدا می کردم و کردم! سه ماه بعد از اولین پستم لینک شدم اونم توی یه وبلاگ درجه یک و چیزی نگذشت که یه راهنمای عالی پیدا کردم. یک ژورنالیست حرفه ای و یک جامعه شناس. اواخر سال نود و دو بود که برام کامنت گذاشت و گفت: دیگه شدی یه وبلاگ نویس عالی. شبی که این جمله رو خوندم احساس می کردم راه رو پیدا کردم و هر روز کلی برای نوشته ها و کلماتی که توی ذهنم رژه می رفتند، برنامه ریزی می کردم. تا اینکه فشارهای روحی باعث شد وبلاگم رو برای سه ماه متوالی ببندم! بعد از اون دیگه هیچوقت جز خیلی معدود نتونستم خوب بنویسم. چند روز پیش وقتی با دوستی داشتم راجع به اهداف وبلاگ نویسی صحبت می کردم، دیدم حتی کوچکترین خاصیت وبلاگ نویسی رو هم از دست دادم که همون ارتباط با مخاطبه! حالا می بینم که عشق در من همه چیز رو نابود کرد حتی استعداد نوشتن رو! متاسفـــــــــــــــــم...

7660 ...
۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۹

قانون فرشته ها

باد میاد، انقدر شدید که حس می کنم همین لحظه هاست که خونه رو باد ببره. نمیدونم... اما دوست داشتم در این باد و سرمای بی وقفه بودی و من در شلوغترین پیاده روی دنیا بازوی تو رو می گرفتم و انقدر بهت می چسبیدم که ندید بدیدترین آدم دنیا به نظر بیام. من شبیه همون روزهای خیلی دور در ذهنم هی حرف بزنم هی حرف بزنم و تو فقط روبرو رو نگاه کنی و سعی کنی جلوی خنده ات رو بگیری. دماغهامون سرخ بشن و تو بگی: تو رو قرآن کم چرت و پرت بگو یه دستمال بده و بعد بزنیم زیر خنده... اون شب توی خیابون رو یادته که خیلی سرد بود و تو هی تند تند راه می رفتی؟ من گفتم: تو رو خدا یه کم یواشتر؛ تو گفتی: بدو خیلی سرده؛ گفتم: جون مامانت یه کم وایسا خسته شدم. چند لحظه ایستادی و در جا زدی و دوباره راه افتادی. گفتم: عه جون مامانتو قسم دادم مگه مامانتو دوست نداری؟ در حالی که داشتی از سرما می لرزیدی و از خنده روده بر شده بودی گفتی: دوست دارم ولی نه در اون حد. چقدر به این حرف الکی خندیدیم... تو باید باشی توی این شبهای سرد می فهمی؟ مردم باید خنده ما رو ببینند، باید باشی تو. من نمی فهمم قوانین زندگی و قوانین آدم ها رو. تو خودت گفتی من فرشته ام، گفتی فرشته ها پا ندارند بال دارند و مردم بالهاشون رو نمی بینند خودت گفتی. توی قانون ما فرشته ها تو الان باید باشی و من هیچ چیز جز اینو نمی فهمم...


* این پست رو سال نود و دو توی وبلاگ قبلیم نوشتم. تکراریه اما دوستش دارم و تصمیم گرفتم گاهی از وبلاگ سابقم چیزی بگذارم. از بابت تکراری بودن عذر خواهی می کنم.

7660 ...