حال خوب
آخرین باری که واقعا حال خوبی داشتم پارسال توی هواپیما بود وقتی از مالزی برمیگشتیم! باسنم به خاطر نشستن طولانی مدت روی ویلچیر درد می کرد و پاهام از خودم نبود و دیگه حسشون نمی کردم. موهام چرب شده بود و رژ لبم هم اثری ازش نبود. آخه میدونید رژلب تاثیر بسیار زیادی در جذابیت من و در عین حال اعتماد به نفسم داره!! خوشحال بودم چون اون پسره صالح احمق دیگه نتونست پنجاه رینگت معادل پنجاه هزار تومن بابت دو دقیقه هل دادن ویلچیر ازم بگیره و همون اول آزیتا پوزش رو به خاک مالید! یه حس خوبی داشتم با اینکه خیلی خوابم می اومد و آزیتا با اینکه می دونست چایی نمیدن، منو تشویق کرد چایی بگیرم و وقتی مهماندار گفت: نمی تونیم بهتون چایی بدیم چون بقیه مسافرها می بینند، منو ضایع کرد. یه کم دو نفری آهنگ مهران رو گوش دادیم و به چایی خوردن زن یکی از مهماندارها نگاه کردیم که حس می کرد هواپیما پشت قباله ازدواجشه! بعد با تمام خواب و خستگی راجع به اون پسره امید بحث و غیبت کردیم و در آخر آزیتا به این نتیجه رسید که این ننه امید نیست بلکه دوست دخترشه و در تهران مد شده زنهای مسن پولدار با پسرهای جوون دوست میشن! بسی برای امید تاسف خوردیم ولی خب اگه اون ننه اش نبود و دوست دخترش بود، دوست دختر باکلاسی بود چون به محض نشستن روی صندلیش برعکس ما که منتظر شام بودیم، عینکش رو درآورد و شروع به مطالعه کرد. ولی من دوست دارم فکر کنم که اون ننه اش بود نه دوست دخترش! اینطوری به خودم در مورد وجود داشتن یه پسر خوب روی کره زمین دلداری میدم. حس خوبی بود حتی وقتی هسفرم در نامتعارف ترین خالت ممکن خوابش برده بود و من به صدای هواپیما گوش میدادم و همهمه مسافرها. چه آرامشی... در اون لحظه فکر می کردم چقدر زندگی می تونه زیبا باشه و دلم می خواست توی همون حالت کل کره زمین رو دور بزنیم حتی اگه شب باشه و نشه ابرها رو دید. آخرین باری که واقعا حال خوبی داشتم همون موقع بود...