بی تابی
مدت مدیدی ست که دارم دنبال کلمه می گردم تا این حس لعنتی در وجودم رو توصیف کنم. حسی که نه غم و نه شادی و نه عشق و نه نفرته. یک جور سردرگمی مطلق بین قلب و مغزمه و نمی دونم این حس مربوط به قلبمه یا به مغزم. شاید منتظر تماسی هستم و شاید منتظر کسی پشت در و شاید هم فقط منتظر یه مسیج کوتاه. شایدم این نباشه و دلشوره یک حادثه در زمانی نزدیکه که منو کلافه کرده. زمان رو بی هیچ برنامه ای و فقط با یک حس انتظار مبهم پشت سر میذارم. گاهی به حیاط نگاه می کنم و گاهی که تصمیم می گیرم از خونه بیرون بزنم ترس اجازه نمیده. خودم رو به حبس ابد، بدون ملاقاتی محکوم کردم اونم بی اونکه بدونم جرمم چیه! اما بارون و شمعدونی و صبحهایی که مامان لبخند میزنه هنوز هم به من آرامش و خیال جمعی میده. بله صبحها... برای بابا فاتحه می خونم و برای مامان دعا می کنم به آرزوهاش برسه و وقتی ناهار درست می کنم عشق رو همراهش می کنم بلکه همه بخورند و کسی بی ناهار نمونه. با این حال روزهای آروم خونه هم منو به شدت می ترسونه و اون حسه که نمی دونم چیه. شایدم دنبال یکی هستم که بتونم بهش تکیه کنم زمانی که همه دارند به من تکیه می کنند. همه یه جوری تو خونه به بودن من نیاز وجودی پیدا کردند. به همین که فقط باشم و من گاهی از این حس ها می ترسم. شایدم این حس لعنتی اسمش دلتنگی باشه که منو کلافه می کنه. حوصله آدمهای جدید و آشنایی های تازه رو ندارم. دلم شاید تنگ شده و بی تابم وقتی راهی به آرامش نمی برم. اما با این حال صبحهایی که مامان لبخند می زنه، میشه به همه چیز امید داشت. به اینکه تماسی گرفته بشه، کسی در خونه رو باز کنه و همه از ناهاری که با عشق پختم، بخورند و چیزیش توی یخچال نمونه و عصر همون روز مسیجی برسه...