از قول دیگران 5
شما در باره این دیدگاه بهزاد مهرانی که در صفحه فیس بوکش نوشته است، چه نظری دارید؟
شما در باره این دیدگاه بهزاد مهرانی که در صفحه فیس بوکش نوشته است، چه نظری دارید؟
از سری کارهای مضحک و بی برنامه "رسانه ملی" اینه که زمان پخش دربی، بازیگران رو دعوت کنه و برای گرم شدن برنامه مسیر گفتگو رو به جایی بکشونه که بازیگرها به شوخی یا جدی حرفی بزنند تا در نهایت یک عده گند بزنند به پیج این بازیگران! این حجم از فحاشی، منو از مردم می ترسونه!
امروز "بزرگمهر حسین پور" در صفحه اینستاگرام خودش از مخاطبین خواسته بود خبرنگار محبوبی رو که دوست دارند بغلش کنند، نام ببرند. البته که ملت طنز دوست و همیشه در صحنه کامنت های خنده داری گذاشته بودند اما جدا از شوخی، دوست دارم یک روز "نفیسه کوهنورد" رو در آغوش بگیرم! به نظرم این دختر با تمام شجاعت و منحصر به فرد بودنش، نمونه بارز یه دختر ایرانیه. همونقدر باهوش، همونقدر جذاب، همونقدر جسور و همونقدر فوق العاده! راستی خبرنگار مورد علاقه شما کیه؟
پولدارها همیشه سلیقه بهتری در هر چیزی دارند. شاید این سلیقه بهتر از پول زیاد باشه و شایدم هم نه. اما کلا پولدار بی سلیقه خیلی کمتره. مثلا پولدارها همیشه پنجره های خونه شون بزرگتره. هر چی بزرگتر بهتر و نورگیرتر! این عکس یه خونه توی محله "دروس" تهرانه. قیمت حول و حوش یک میلیارد به بالاست. اما جدا از قیمت به این پنجره نگاه کنید... کدوم یکی از شما دلش نمی خواد خونه اش چنین پنجره ای داشته باشه؟! لامصب رویاییه! من دلم می خواد تشک و پتوم رو همونجا روی زمین پشت پنجره بدون پرده، پهن کنم و صبح تا شب اون کوچه و مردمی رو که ازش رد میشن نگاه کنم. بعد هر روز برای شما از پشت اون پنجره پست بذارم و بهتون بگم توی کوچه، چه خبره. مثلا از پسر خوش تیپ همسایه روبه رویی بگم یا راجع به زن و شوهر جوون و خوشگلی که هر دو عصر از سرکار برمیگردند. یا براتون بنویسم که پیرمردهای کوچه وقتی منو پشت شیشه می بینند برام لبخند می زنند! اوه بله من موجود خیالباف و زیاده خواهی هستم. صد و پنجاه متر توی دروس صد در صد اندازه دهن من نیست. احتمالا من برای خونه های کوچیک با پنجره های معمولی که صد البته دو تا پرده هم می خوره، ساخته شدم!!
قبلا راجع به دوست خواهرم نوشته بودم. همون که کمی می لنگید و بچه روستا بود. گفته بودم که یه خانواده خوب اومدند و اونو برای پسرشون خواستگاری کردند و جشن باشکوهی هم متعاقبا برگزار شد و نوشته بودم که چقدر دوستانش نسبت به این قضیه حسودی می کردند. اون موقع فکر می کردم عجب خانواده روشنفکری، چه پسر فهمیده ای، چه خوب که میشه به مردم و ارتقای فرهنگی امید داشت و چقدر فکرهای خوب کردم!! حالا دوست خواهرم بعد از سه ماه زندگی مشترک به خواهرم زنگ زده و اعتراف کرده که شوهرش از اول بیماری قلبی حاد داشته و الان دو ماهه که با پا درد و کمر درد پای تخت شوهرش توی بیمارستانه و... باید فکرش رو می کردم که یک جای کار می لنگه! خانواده پسره دنبال زن نبودند، دنبال پرستار بودند و اینکه پسرشون خدایی نکرده ناکام نمیره؛ برای همین چه گزینه ای بهتر از یه دختر معلول؟!
بعد از ظهرهای عید همگی برای من حکم عصرهای جمعه رو دارند. همونقدر کشدار و دلگیر. این روزها دم غروب که تنهایی خونه رو می شمارم و دلم تنگ میشه، دقیقا نمیدونم دلم برای کدوم یکی از آدمهایی که نیستند، تنگ شده...
دو روز پیش بالاخره اون کار بزرگ رو انجام دادم و شماره اش رو پاک کردم! بله پاک کردن بعضی از شماره ها گاهی خیلی طول میکشه. شاید این کاری بود که باید همون دو یا سه سال پیش می کردم ولی نتونستم. نمی تونستم. اصلا مگه می شد؟! تمام این دو سال منتظر بودم که شاید زنگ بزنه یا حداقل یه مسیج دو کلمه ای بفرسته اما اتفاقی نیفتاد. روزی چند بار تلگرام رو چک می کردم و فقط دو تا فکر از ذهن وامونده من می گذشت. اگه آنلاین بود فکر می کردم با دوست دخترش چت می کنه و اگه آنلاین نبود فکر می کردم با دوست دخترش بیرونه! هر چند همخونه ایم بهم اطمینان داده بود که با این توصیفات تو هیچ کس با این "عن" دوست نمیشه. البته میدونم که "عن" با الف نوشته می شه ولی خب الان زمان اون نیست که من به دستور زبان اهمیت بدم! داشتم می گفتم... روزی چند دقیقه همینطوری بدون داشتن هیچ فکری به عکسش نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم: لعنتی چرا عکستو عوض نمی کنی؟! آخه این چه عکس بی کیفیتیه!! و حرص می خوردم. انگار که عید برای من همون اتفاقی بود که منتظرش بودم. شاید در ناخودآگاهم فکر می کردم که برای عید حتما حتما حتما مسیج میده. خودش بارها گفته بود که قول شرف میدم هر سال دم سال تحویل اول از همه به یاد تو باشم. ریدم توی هر چی قول شرفه که دیگه بعد از امسال نه قول کسی رو قبول دارم و نه شرف کسی رو! مسیج نداد و من بدون اینکه به چیزی فکر کنم، شماره اش رو پاک کردم. سخت بود اما پاکش کردم. خیلی خیلی خیلی سخت بود اما من تونستم و شماره ایرانسل پنج تومنی بی ارزشش رو پاک کردم. حتی یه خط ثابت هم نداشت که مثلا آدم بتونه به اون فخر فروشی کنه! با همه این احوال من از اونها نیستم که بیام بنویسم اگه به عقب برمیگشتم هیچوقت باهاش دوست نمی شدم چون من اگه هزار بار هم به عقب برگردم باز باهاش دوست می شدم!
کلا از زندگی مقاومتی متنفرم مخصوصا اگه "اقتصاد مقاومتی" هم توش باشه چون چند سالیه در این زمینه در حال مقاومتم. اما نمیدونم چطور هموطنان عزیز در مقابل دوربین تلویزیون می ایستند و میگن: ما حاضریم هر چند سال که لازم باشه با تحریم و اقتصاد مقاومتی زندگی کنیم! راست گفتند که "از ماست که برماست".
حقیقت اینه که من در دنیای واقعی هیچ دوستی ندارم و تصمیم گرفتم یکی از برنامه های سال آینده ام این باشه که بگردم و یک دوست پیدا کنم. اما تا الان که در خدمت شما هستم، شما دوستان من بودید. بله همین شماهایی که یک عده تان مصداق بارز واژه "رفیق" با کسره در حرف "ر" در فیلم های کیمیایی هستید. همون قدر غلیظ و همون قدر واقعی. همون قدر که مجازی هستید همون قدر هم سعی کردید واقعی باشید. چه خوب بنویسم و چه بد، چه ناراحت باشم و غر بزنم و چه عصبانی باشم و فحش بدم، شما هستید. روزهای خوب و شاد هم هستید. اصلا در هر صورت هستید و این باعث میشه که در قلبم حس کنم بعضی از شماها رو سالهاست که می شناسم و باهاتون زندگی کردم! عده دیگه ای از شماها هم "دوست" من هستید. شاید کامنت نگذارید و دوستم نداشته باشید اما همینکه برای خوندن وبلاگم وقت میذارید و با سکوتتون به من با همه کاستی ها و نقص ها احترام میذارید، بازم ارزشمندید. خلاصه اینه سالی که گذشت برای من تا همین روز آخر هم پر از حوادث بد و اتفاقات ناخوشایند و از دست دادنهای عظیم و بدشانسی های غیر قابل جبران بود. من در سال جدید برای شما که همراه من و دوستم هستید فقط و فقط یک آرزو دارم: هیچوقت با بدشانسی دماغ تو دماغ نشید! عیدتون مبارک:)
تبعیضی که با مرگ هم پایان پیدا نمیپذیرد. روزهای گذشته دکتر فاطمه_زیباکلام پژوهشگر فلسفه و دانشیار دانشگاه تهران درگذشت و سیل تسلیتها به برادر او صادق_زیباکلام جاری شد؛ اما وقتی به اعلامیه ترحیم نگاه میکنیم او اینطور معرفی شده است؛ «مادری مهربان، همسری فداکار، همسر استاد نورپناه، خواهر گرامی دکتر زیباکلام» اما سمت دیگر اعلامیه قاب عکس او قرار دارد، اما خبری از عکس نیست و یک شاخه گل بهجای او گذاشته شده و روبانی مشکی که بر قابی خالی از عکس نقش برجسته است. اگر در این قاب، عکس فاطمه زیباکلام با همان حجاب و محدودیتهای اجباری موجود هم قرار میگرفت چه اتفاقی میافتاد؟ در صورت تقاضای ما چاپخانهها چاپ نمیکردند؟ آیا امروزه که دیگر در اکثر خانهها یک دستگاه کپی وجود دارد، نمیشد اعلامیه را با عکس زنی که درگذشته منتشر کرد؟ در جوامع مردسالار از لحظهی تولد، چه بسی قبل از تولد، تفکرات تبعیضآمیز و متحجر شروع میشوند و تا بعد از مرگ هم ادامه پیدا میکنند.