تا سن پطرزبورگ

۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۴

David Villa Sánchez



بابام عجیب دوستش داشت...

7660 ...
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۴

روزهای بی خیالی

قبلاها حداقل نزدیکی های عید که می شد یک چالش بزرگ داشتم به اسم "لباس عید" که روزها ذهنم رو مشغول می کرد. حتی کوچکتر که بودم به غیر از این، دغدغه میزان عیدی ها رو هم داشتم و دایم تخمین می زدم که امسال چقدر عیدی جمع می کنم؟! اما در فامیل ما یک رسم بد وجود داره و اونم اینه که به سن سی و پنج سال عیدی تعلق نمی گیره!! حالا یک هفته به عید مونده بی دغدغه و بی حساب و کتاب فقط به سبز شدن درخت جلوی در نگاه می کنم...

7660 ...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۶

از قول دیگران 4

اگر همین امروز سید علی خامنه ای، سید محمد خاتمی، رضا پهلوی، محمود احمدی نژاد، اکبرهاشمی، شیرین عبادی و عباس امیر انتظام با آزادی کامل، تبلیغات کافی، و استفاده از همه رسانه ها بطور برابر در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند، به نظر من نتیجه رای گیری تقریبا اینی می شه که می گم: خامنه ای( 3 تا 10 درصد)، خاتمی( 70 تا 75 درصد)، رضا پهلوی( 3 تا 5 درصد)، محمود احمدی نژاد( 2 تا 5 درصد)، اکبرهاشمی( کمتر از 5 درصد)، شیرین عبادی( دو تا 5 درصد)، عباس امیرانتظام( 2 تا 5 درصد) نظر شما چیه؟ آیا شما کاندیدای دیگری دارید؟ فکر می کنید اگه اونها شرکت کنند نتیجه چه فرقی می کنه؟ یا فکر می کنید در انتخاباتی که من گفتم نتیجه چی می شه؟


*پ ن1: از دیوار ابراهیم نبوی

7660 ...
۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۰۳

از قول دیگران 3

 

باران

برف پاکن ها

گریه ات گرفته تا حالا

با ترانه ای که در عروسی ات با آن رقصیده ای؟


*رویا شاه حسین زاده


7660 ...
۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۲

پر شدن آدمها از زندگی 2

توی زندان یه اصطلاح هست که میگن: طرف خودشو کشید بالا! یعنی خودکشی کرد... به نظرم خیلی اصطلاح بهتری نسبت به کلمه "خودکشی" میاد. مثل اینکه میخواد شجاعت رو نشون بده. شجاعت اینکه کار رو تموم کنی و خودتو از خفت و مرگ تدریجی بالا بکشی. مثل همین امروز صبح که صدای سرباز و زندانی ها پیچید توی بند دو و بعد همه به گوش هم رسوندند که "خودشو کشید بالا". با نخ دوک، توی حموم. چقدر باید می مرد و زنده می شد برای رسیدن به روز قصاص اونم بخاطر پنجاه هزار تومن؟! بچه های پیرزنه می دونستند که مادرشون خیلی پیر بوده و وقتی دست گذاشتند روی دهنش که جیغ نکشه از نظر بدنی کم آورده و مرده. امروز گفته بودند که می خواستند رضایت بدن و فقط دزد رو کمی اذیت کنند. ولی آخه یه نفر در روز چند بار می تونه بمیره و زنده بشه برای ادب شدن؟! وصیت نامه اش رو می نویسه و تمام جرم رو به عهده می گیره تا دوستش حداقل زنده بمونه بعد چند لایه نخ دوک و حموم... خودشو کشید بالا! به نظرم دیگه ادب شده بود. مرام به خرج داده بود و یکی دیگه رو نجات داده بود و بعد توی هوای آخرای اسفند، خودشو از خفت و مرگ تدریجی بالا کشیده بود... اون لحظه به چی فکر می کردی؟ چیزی از بچگیت به یاد می آوردی؟ از خانواده ات؟ گریه ات گرفت یا نه؟ یا شاید توی ذهنت هیچ تصویری جز فقر و بدبختی نبوده. به گمونم زندگی رو واقعی و بدون رویا پردازی می دیدی که اینطور شجاعانه و بی تردید خودتو بالا کشیدی!


*این پست کاملا واقعیه. سخاوتمندانه برای آرامش روحش دعا کنید و فاتحه بفرستید!

7660 ...
۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۶

عادت نمی کنیم!

معمولا آدم هایی توی طبقه اجتماعی من، در سن سی و پنج سالگی افتاده اند توی سراشیبی زندگی. معمولا ازدواج کردند و نیمه گمشده خودشون رو درست یا نادرست پیدا کردند و احتمالا یه بچه هم دارند. آدم های این سنی دغدغه ها و دلخوشی های خودشون رو دارند. اینکه دنبال کارهای مدرسه بچه شون باشند. به فکر مدل مو و باشگاه و لباس مد روز. دنبال عیدی آخر سال و تنظیم سفر عید. دنبال وام برای خرید خونه یا عوض کردن ماشین. گاهی حتی ادامه تحصیل برای افزایش حقوق. خیلی از افراد طبقه احتماعی من، توی این سن دارند تلاش می کنند که طبقه لعنتی خودشون رو تغییر بدن. سفر خارجی برند. شوهر دهاتی و یا احیانا نه خیلی جالبشون رو ارتقاء بدن و هر روز بیشتر از دیروز ذوقش رو بکنند! محل زندگیشون رو تغییر بدن، سبک لباس پوشیدن، طرز حرف زدن، درست رفتار کردن و خلاصه هر چیز که اونها رو از گذشته کارگری جدا کنه! و در بدترین حالت ممکن افراد توی این سن در سطح اجتماعی من، ممکنه دنبال خونه ای باشند تا جای بهتری مستاجری کنند یا فکر کنند چطور قسط سر ماه رو جور کنند و چقدر دیگه باید سگ دو بزنند که بساط عید و مهمونی و لباس و هزار کوفت و زهرمار رو جور کنند!! اصل حرفم؟ اصل حرفم اینجاست که اگه از تمامی آدمهای توی سن من و توی طبقه اجتماعی من بپرسی که آیا حاضرند توی این سن مجرد باشند و بیکار، همه اونها قطعا میگن: نه! اصل حرفم؟ خسته ام و امروز تمام روز به شدت و به شدت کلافه بودم. گمان می کنم از فکر کردن به گذشته مزخرفم و آدمهایی که از من رد شدند و من از اونها رد شدم، تهوع گرفتم. از فکر کردن به مسایلی که مربوط به سن من نیست و نباید دغدغه ام باشند ولی هستند. از زندگی کردن به خاطر بقیه. از اینکه همیشه دارم می جنگم که همه چیز رو آروم کنم. از اینکه هی در برابر همه چیز و همه کس باید کوتاه بیام. از اینکه نمی تونم خودم باشم. از اینکه نفسم بند نمیاد. از این پاهای لعنتی نفرت انگیز. از اینکه مرده ها نمی تونند حتی یه روز در سال زنده بشن و برگردند یا حتی یه تلفن بزنند. از موثر نبودن در زندگی خودم و دیگران. از عادت نکردن به این اوضاع. من از تنهایی و روزگار و تقدیر به شدت خسته ام و زورم به زندگی نمیرسه! زورم به زندگی نمیرسه...

7660 ...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۸

پر شدن آدم ها از زندگی

ظرفیت آدمها یه جایی و یه وقتی که تصورش رو نمی کنی، پر میشه! بعد توی اون لحظه ممکنه اتفاقات عجیبی بیفته. مثلا با کوبیده شدن محکم در خونه همسایه به گریه می افتی یا وقتی سریال مورد علاقه ات به موقع پخش نمیشه، به حد مرگ عصبانی میشی یا وقتی تیم ورزشیت گند می زنه، ایست قلبی به سراغت میاد! هیچوقت کسی نمی فهمه دقیقا کجا و کی ظرفیت آدمها برای تحمل؛ تموم میشه. مثل اون پسره... همون که تا روز آخر خدمت مرخصی نگرفت و کاری نکرد که اضافه خدمت بخوره. روز آخر رفت تا کارت پایان خدمتشو بگیره و برگرده به شهرشون. بهش گفتند: فردا! شب توی پادگان صدای شلیک یه گلوله پیچید و... ظرفیت آدمها حدی داره و یه روز تو دیگه طاقت یک ساعت بیشتر تحمل کردن رو نداری و خودت کار رو تموم می کنی!

7660 ...
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۹

آفتاب درخشان فردا!

راستش من رای ندادم! دلیلی نداشتم برای رای دادن. حتی کوچیکترین انگیزه ای هم نداشتم. انگیزه ای به کوچیکی بیرون رفتن از خونه یا حتی یه عکس برای اینستاگرام گرفتن! چرا باید رای میدادم؟! ساعتهای زیادی به این موضوع فکر کردم. من دختر سی و پنج ساله معلول بی پشتوانه ای بودم که هر چی فکر کردم نفهمیدم چرا باید رای بدم؟! مگه سالها پیش با شور و هیجان نرفته بودم و به "خاتمی" رای نداده بودم؟ مگه توی همه اون سالها نگفته بودند که اوضاع بهتر میشه که فلان میشه و بهمان تغییر می کنه و مگه همون سالها نبود که رکورد رای دهنده ها شکسته شد و به قول خودشون حماسه دوم خرداد اتفاق نیفتاد؟ بعدش چی شد؟ هیچی! هر روز  اوضاع بدتر و بدتر شد و جوونهای زمان ما عاصی تر و عاصی تر... توی اون سالها که مجله های با عکس خاتمی رو لای کیهان می پیچیدیم و از حراست دانشگاه رد میشدیم آمار خودکشی بچه های دانشگاه و تجاوز استادهامون به دانشجوها و مهاجرت شاگرد اولها بیشتر و بیشتر شد. هیچ اتفاق خوبی نیفتاد و سالهای بعدش وقتی از این کار به اون کار پرت شدم دیدم که تنها چیزی رو که نگاه نمی کنند صفحه شناسنامه اته که ببینن تو رای دادی یا نه! برای کی ارزش داشت؟ برای هیچکس! و بعدترها وقتی دوباره این موج رو سال هشتاد و هشت به راه انداختند من به اندازه کافی تجربه داشتم که بدونم رای دادن و ندادن بی فایده ست و مردم فقط تشریفات هستند. مثلا بری رای بدی که رسایی رای نیاره و مطهری رای بیاره! تمام این آدمها برای طبقه اجتماعی من فقط اسم هستند و مطمئنم هیچ کدوم، هیچ قانونی رو برای حمایت از معلولین تصویب نمی کنند و هیچکدوم برای طبقه اجتماعی من سنگی رو به سینه نمی زنند. امثال من آینده ای برای بچه هاشون توی این کشور متصور نیستند و عده ای از اونها هم به این نتیجه رسیدند که باید آینده رو در جایی خارج از ایران جستجو کنند. من چرا باید رای می دادم؟! اما خوشبختانه خیلی ها رای دادند. همه اونهایی که فردا از گرونی های شب عید خواهند نوشت. همه اونهایی که از تبعض ناراحتند. همه اونهایی که هر روز معتقدند آلودگی هوا از سطح هشدار گذشته. اونهایی که به اختلاس و دزدی و رابطه بازی آگاهند. خیلی ها رای دادند مثل مردم اهواز که هیچ کس برای هوای آلوده اونها نگران نیست. مردم خرم آباد هم حادثه خلق کردند، شهری که بالاترین آمار بیکاری در کشور رو داره. حتی اخبار گفت به بعضی از مناطق صعب العبور هم صندوق اخذ رای فرستاده شده! وای خدای من فکر کن بعد از سی و پنج سال هنوز راه و جاده ندارند و احتمالا خیلی چیزهای دیگه و فقط حق رای دارند. خیلی ها با هیجان صبح زود رفتند رای دادند و معتقد بودند شاید با این مهر کاری پیدا کنند. پیرزنها و پیرمردها هم حتی رای دادند و دخترها و پسرهای نوجوونی که با اشتراک ویدیوی "خاتمی" فکر کردند بعد از رای دادن، فردا آفتاب زیباتر خواهد بود!

7660 ...
۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۰

از کشفیات

به جز کفش که رابطه مستقیم با شخصیت طرف داره و همیشه در برخورد اول با آدمها به کفشهاشون نگاه می کنم، جدیدا فهمیدم میز ناهار خوری هر خونه ای هم معرف شخصیت افراد اون خونست! 

7660 ...
۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۰

سی و پنج سالگی

امشب هم در انتظار اون اتفاق نابهنگام به آخر رسید. خیلی ساله که هر روز در سالروز شناسنامه ای تولدم از صبح منتظر یه اتفاق یا یه خبر به خصوص، مدام به ساعت، مدام به تلفن، مدام به در حیاط، مدام به شماره های توی گوشیم نگاه می کنم. همیشه حس می کنم باید روز تولد آدم یه روز به خصوص باشه. باید کسی به غیر از خوده آدم هم منتظر اون روز باشه. باید یه اتفاق بیفته تا تو سالها بعد با خودت بگی: آره بهمن سال 94 بود که اون اتفاق افتاد... و بخندی و بلند بخندی. اصلا باید یه چیزی باشه که روز تولد آدم رو از تمام روزهای سخت و طاقت فرسای دیگه جدا کنه. اما حالا که اولین روز سی و پنج سالگی رو تموم کردم، فهمیدم که اینها افسانه ست که برای خودم ساختم و نمی دونم کی و کجا و پی چی این چیزها توی مخم نقش بست این همه سال... آدم به سی و پنج سالگی که می رسه باورش به افسانه ها رو هم از دست میده!

7660 ...