تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۱:۵۲

کیایی به خاطر خدا بسه!

چقدر منتظر بودم تا چهارراه استانبول بیاد کلوپ تا ببینمش. با چه هیجانی رفتم و نسخه اصل رو خریدم چون فکر می کردم فیلم خوبی باشه اما مزخرف در مزخرف بود! آقای کیایی داری چیکار می کنی داداش؟ چقدر این بازیگرها رو تو نقش تکراری خودشون تکرار می کنی چقدر؟ آخه چقدر؟! وا بده بابا!!! 

7660 ...
۰۶ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۸

در باب روشنفکری

آقا بگذارید خیلی صریح و  رک و راست اعتراف کنم که بنده روشنفکر نیستم! اصلا همه شما روشنفکرها خوب و من سنتی و عقب افتاده. از موصوف شدن به چنین صفاتی اصلا هم ناراحت نمیشم وقتی پای "همجنسگرایی" در میون باشه! یعنی چی؟! بله می دونم که از خیلی قدیم این جور روابط بوده و حتی در اصول فقهی برای همه شرایط و حالاتش اسم هم در نظر گرفته شده. منتهی این مساله در کت من فرو نمیره!! فی الوافق به این نتیجه رسیدم که از این نوع روابط چندشم می شه! پسره با یه پسره دیگه دست تو دست عکس گذاشتند و نوشتن به امید روزی که ازدواجمون ثبت بشه! میخوام نشه! میخوام صد سال سیاه نشه! میخوام نرسی به اون روز! همون بابات اسم تو رو ثبت کرد تو شناسنامه بسه کاش همون شبم خواب می موند!!!! بله اولش عرض کردم که بنده روشنفکر نیستم.

7660 ...
۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۲۳

توییتر

دوستم گمون می کنه دنیای توییتر منو خوشحال کرده و من تونستم بالاخره اون فضای مورد علاقه ام برای بحث و دعوا رو پیدا کنم. البته شاید واقعا اوایل اینطور بود. از کشف اون همه آدم با اون همه تفکرات مختلف لذت می بردم اما کم کم مثل بقیه فضاها منو رو به افسردگی کشوند! توییتر پر از آدم های کوچیکتر از من بود که سرشار از خلاقیت بودند. آدمهایی که تفکر داشتند. فکر می کردند و توی کمترین کاراکتر و فضای موجود، بهترین و صریح ترین افکار رو منتقل می کردند. پر از  آدمهایی که عکاس و خبرنگار حرفه ای بودند. آدمهایی که زبان انگلیسی شون عالی بود. آدمهایی که فوق العاده پولدار بودند و یه جور خاصی بودند!! کلا من اون وسط زیادی معمولی هستم. انقدر معمولی که از خودم تهوع می گیرم. انقدر بدون مسیر، بدون هدف، انقدر سردرگم... راستش رو بخوام بگم اینه که این روزها از خودم راضی نیستم و کاری هم از دستم ساخته نیست!

7660 ...
۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۳:۵۰

شبی از آبان ماه

آدمها بالاخره یک روز دوباره بر میگردند. روزی که خیلی خسته اند. روزی که جز این خستگی متوالی، خالی از هر حسی هستند. آدمها یک روز به جاهای امن گذشته بر می گردند. به جایی که احساس امنیت کنند. خودشون باشند. بی هیچ نقش اضافه ای... برمی گردند تا حرفهای نگفته شون رو بنویسند. برمی گردند شاید به هوای روزهای خوشی که گذشت. اصلا همین برگشتن خیلی خوبه حالا به هر دلیل. امروز دیگه همه ماها می دونیم که وسعت دنیای مجازی و تنوعش و جذابیتش و همه محاسنش نمی تونه جای وبلاگ رو بگیره!

7660 ...
۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۴

داستان های زندان !

صندوق رای رو ساعت چهار عصر آوردن توی بند و فقط تعدادی از کارمندها و تعداد خیلی محدودتری از زندانی ها چیزی حدود هفتصد نفر رای دادند. همه به غیر از سه الی چهار نفر به روحانی رای دادند. توی زندان میگن رییسی هر چی رای داده "اشد مجازات" بوده! اینجا بحث اصولگرا و اصلاح طلب نیست، بحث مروت در حکم و انتخاب بین قاضی و وکیله!

**سعی نکنید در هر پستی کامنت خصوصی بدید و در مورد راست و دروغ پست اظهار نظر کنید. اگه اذیتتون میکنه خودتون رو راحت کنید و تصور کنید همه اینها خیالبافیه!!

7660 ...

بالاخره به اسفند رسیدم. به آخرهای اسفند. می دونم که سال جدید، سال سختتری خواهد بود. همیشه همین طور بوده. تا بوده روزگار سختتر شده اما چه باک؟ به قول اون جمله تکراری "چیزی که منو نکشه قوی ترم می کنه!" می دونم که روزهای خوب همین لحظات الانه. همین لحظاتی که همه از خستگی زود خوابشون برده. همین الان که من نه نگران مامان هستم و نه مهدی و نه بقیه. همین لحظاتی که در سکوت شب می گذره. همین لحظاتی که تنها صدای توی خونه صدای یخچال و صدای کیبورد منه. همین ساعتهایی که لامپ های خونه کبری خانم روشنه و من حس خوب دارم. همین لحظات جاری... خوابم گرفته و به شدت احساس خستگی می کنم با اینکه صبح تا حالا رسما هیچ گهی نخوردم ولی خسته ام. از بس این روزهای آخر منتظرم که از پله های حیاط بالا بیاد و نمیاد! باید به همه رفته ها حداقل سالی یه بار فرصت تماس می دادند... خوابم میاد و یاد اون دیالوگ فاطمه معتمد آریا توی فیلم "اینجا بدون من" می افتم که می گفت توی خواب و بیداری دعا کنی حتما مستجاب میشه. خب امتحانش ضرری نداره. فقط باید به قول آیبک چیزهای بزرگ بخوایم شاید آرزوهای بزرگ به تحقق و استجابت نزدیکتر باشند! بالاخره آیبک بیشتر از من می فهمه... مثلا از خدا بخوام بتونم یه خونه نزدیک خونه دوستم توی تهران داشته باشم یا مثلا از خدا بخوام توی این سن عاشق بشم و شایدم یه آرزوی بزرگتر، بتونم برم سرکار... خسیس نباشیم و به آرزوی های هم آمین بگیم شاید سال دیگه یکیمون به یکی از آرزوهای بزرگش رسید!

7660 ...
۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۵

آرزویی در آخرین هفته سال

آخرین هفته اسفند. باید می تونستم تمام روزهای این ماه رو توی خیابون و بین مردم راه برم. باید می تونستم حداقل یک روزش رو بیرون برم. اسفند رو نمیشه از پشت پنجره ای با چشم انداز طوسی خونه های روبه رو دید. اسفند تنها ماهیه که لزوم پا داشتن بیش از هر وقتی احساس میشه...

7660 ...
۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۸

ماه خوب من

به هر حال بهمن، ماه خوبیه. حتی اگه تمام رگ های بدنت بیرون زده  باشه و درد کنه. توی روزها و عصرها و شب های بهمن ماه یه شادی عجیبی هست که نمی دونم برای من اینطوریه یه برای همه. بهمن، ماه خوبیه حتی وقتی برای عید نه چیزی می خوام بخرم و نه برنامه ای دارم. فقط یه ایراد بزرگ داره و اونم اینه که مثل همه چیزهای خوب و عالی، زود تموم میشه و زود از دست میره...

7660 ...
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۱

این داستان واقعیست!

چند ماه پیش شاید بهار یا زمستون گذشته یا حتی تابستون سال قبل در یک دعوا پسر بزرگ خانواده ای مرتکب قتل دوستش میشه. در جریان تحقیقات پلیس برادر کوچک خانواده هم به جرم معاونت در قتل دستگیر و به پنج سال حبس محکوم میشه. اولیای دم به هیچ طریقی حاضر به رضایت دادن نمیشن! در همین بین، برادر مقتول به همراه دوستش به مادر میانسال قاتل "تجاوز" می کنه تا هر دو برادر رو در حبس دچار فشار عصبی کنه!! مادر به دلیل اینکه هنوز امید داشته برای پسر بزرگش رضایت بگیره از شکایت منصرف میشه و البته کدوم زن میانسال شکسته ای توی شهرستان ممکنه از این دادگاه به اون دادگاه بره و جلوی همه بگه دو تا جوون به من تجاوز کردند؟! پدر خانواده بر اثر این شرمساری و ناامیدی محض دق مرگ میشه! خبرها به گوش پسر کوچیک خانواده می رسه و تقاضای مرخصی می کنه... من به دو روز پیش این موقع فکر می کنم. احتمالا با یه پلاستیک لباس دم دم های غروب با قلبی پر از خشم پاش رو از در زندان بیرون میگذاره. احتمالا قبلا به اینکه می خواد چکار کنه فکر کرده. صبح فردا قتل های خونین اراک که در راس حوادث روزنامه های دیروز بود، شکل می گیره! البته که به قول معروف "حکم اصلی مال خداست" اما شما این واقعیت رو چطور قضاوت می کنید؟ اگر برادر شما اعدام بشه و به مادرتون تجاور کنند و پدرتون دق مرگ، شما چکار می کنید؟ من اما براش دعا کردم بعد از همه این طوفان ها، امشب توی انفرادی آرامش داشته باشه و راحت بخوابه...

7660 ...
۱۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۶

قطار 3:10 دقیقه به یوما

چند سال پیش فیلم " قطار 3:10 دقیقه به یوما" رو با پدر مقدس نگاه کردم. برای ما که عاشق سینمای وسترن بودیم و در سالهای قحط این ژانر به سر می بردیم دیدنش خیلی حال داد. ما هر دو عاشق داستان های اینطوری بودیم. توی آمریکا، توی مزارع پر از گاو و اسب، دشت های وسیع، آدمهای ماهر در تیراندازی، کلانتر، چشم های آبی که توشون می شه غروب رو تماشا کرد، موهای روشن و هدفی که میشه براش راحت و قشنگ مرد! بعد از اون بارها تلویزیون این فیلم رو پخش کرد اما من نگاه نکردم با خودم فکر کردم شاید دیگه هیچوقت به اون قشنگی نباشه و دیگه اون لذت رو نده. اما امشب وقتی در عین ناامیدی محض کانال های خالی تلویزیون رو بالا و پایین کردم و چیزی پیدا نکردم به ناچار روی این فیلم نگه داشتم. آخرهاش بود اما من به تماشای همه اون چیزهایی که دوستشون داشتم رسیدم. موزیک، نگاه مطمئن قهرمان فیلم، قطاری که به یوما می رفت و پدری که دیگه نبود... آمریکایی ها همیشه خوب فیلم می سازند!

7660 ...