آدمیزاد یه وقتهایی که از عالم فیزیکی ناامید میشه چیزی به ذهنش نمیرسه جز اینکه دست به دامن ماوراء بشه! همین افکار ماورایی بود که اون شب جلوی چشمهای متعجب همخونه ام به یکی از همین دوستان وبلاگی که معتمد و مورد اعتمادم بود مسیج دادم و ازش خواستم یه دعا گیر خوب با قیمت مناسب بهم معرفی کنه! ایشونم اول جدی نگرفت ولی وقتی دید من به شدت به این کار اصرار دارم، قبول کرد و قرار شد من مبلغی پول و یه لباس رو براش بفرستم تا خود ایشون برن دنبال بقیه کار. این وسط هم همخونه محترم معتقد بود که چون طرف پول کم می گیره دعاش تاثیری نداره!! خلاصه که فرد مورد اعتماد من بعد از چند وقت دعا رو که با تشریفات کامل بود، به دست من رسوند و منم مو به مو انجام دادم! هر روز صبح به امید اینکه احتمالا امروز همون روزه که قراره دعا اثر کنه، بیدار می شدم و شب به امید اینکه فردا اون روزه که دعا اثر کنه به خواب می رفتم. تا اینکه همخونه محترم فرمودند بگذار چهل روز بگذره چون از هر دعایی باید این مدت رد بشه تا به استجاب نزدیک بشه. بعد از چهل روز هم همچنان با امید منتظر تحقق دعا بودم ولی بعد از این مدت کار به گره بزرگی افتاد که باز کردنش از دست گذشت و به دندون رسید. حالا هر وقت که بحثش پیش میاد همه خانواده به علاوه همخونه محترم زبون به شماتت و سرزنش من باز می کنند که "دیدی بهت گفتیم"! کسی چه میدونه شاید اصلا این قسم کارها درست نباشه، شایدم باشه، شایدم دعاش ارزون بود، شایدم دعانویسش تمرکز نکرده بود. خلاصه اینکه وای به حال روزی که انسان بخت برگشته از ماوراء هم ناامید بشه...
بیاید برای هم دعا کنیم که هیچوقت در هیچ مرحله ای از زندگی تنها نباشیم و همیشه کسی رو در کنار خودمون داشته باشیم. دعا کنیم این درد تنهایی حتی به جون دشمنامون هم نیفته. تنهایی فقط مخصوص خداست. از خدا بخوایم هیچکدوممون رو با تنهایی آزمایش نکنه...
دیشب چه حالا عجیبی بود. پارک کردیم توی یه کوچه بن بست تاریک. جای پارک نبود. رفتیم توی کوچه بن بست و توی تاریکی پارک کردیم. زهره پیاده شد. گفت: سوییچ رو میذارم، سردت شد بخاری ماشین رو بزن. گوشیت شارژ داره؟ گفتم: آره. گفت: اگه چیزی پیش اومد بهت زنگ میزنم. در رو بست و تقریبا شروع کرد به دویدن و سر کوچه محو شد... برگشتم و توی سرمای صندلی ماشین خودمو مچاله کردم. یاد دیشب افتادم که روی پله های دفتر وکالتی که حالا همه امیدومون رو بهش بسته بودیم، وقتی دیگه پاهام یاری نمی کرد، داوود از شدت نارحتی و عصبانیت رو به من گفت: تو رو حضرت عباس بیا کولم و بعد جلوی پاهام پشت به من نشست! مستاصل به زهره نگاه کردم و انگار که همه حرفهای منو از توی چشمهام خونده باشه گفت: عیب نداره، پسر عمومونه، عین داداشمونه و وقتی به خودم اومدم پایین پله ها بودیم. پیرزنی از کنار ماشین گذشت و طور عجیبی نگاهم کرد. وقتی داشت کلید خونه اش رو از توی کیفش در می آورد هنوز هم نگاهش به من بود. به آسمون نگاه کردم. مثل همه اون شبهایی بود که بابا می اومد ترمینال دنبالم و تمام طول راه پرونده ها رو برام تعریف می کرد مثل اینکه من قاضی یا دادستانی یا چیزی باشم و بعد می گفت: دخترم فردا باید بریم دادگاه و من می گفتم: باشه بابا نترس من میرم حرف میزنم، التماس می کنم، یه کاری می کنیم و بابا انگار با همون جمله ها آروم میشد. اصلا همیشه فقط می خواست من توی اون بحرانها باشم وگرنه می دونست دختر علیلش خیلی هم کاری ازش ساخته نیست. و از فردای اون روز باز ما بودیم. من و بابا و زهره! کوچه های بن بست کوچه های خلوتی هستند و اون درخت انگوری که روی دیوار ریخته شده بود به گمونم تابستونها صفای دیگه ای به این خلوتی میده. به ساعت موبایلم نگاه می کنم فقط یه ربع گذشته. برمیگردم و سر کوچه رو نگاه می کنم. کسی نیست. چقدر همه خاطره های بد ته این کوچه به من هجوم میاره... یاد اون روز جلوی اون کلانتری خلوت می افتم. باید با بازپرس حرف می زدم، باید یه حرکتی می کردم. لعنتی پله داشت، بدون نرده! به سرباز جلوی در گفتم: میشه کمک کنی من از این پله بالا برم؟ گفت: نه مسئوولیت داره! گفتم: یعنی چی میشه اگه به من کمک کنی؟ گفت: اضافه خدمت می خورم! موندم وسط خیابون. انقدر موندم که تاریک شد. یهو سربازه گفت: اونهاش اون بازپرسه داره میاد بیرون. یخ کرده بودم. دستهام میلرزید. پاهام پیش نمی رفت. یادمه وسط خیابون بلند اسم بازپرس رو صدا زدم... چه شب عجیبی! همه زندگی جلوی چشمم رژه میره و بابا نیست و زهره که پیداش نمیشه و سرمای ماشین که باعث میشه دندونهام به هم بخوره. مقاومت می کنم و بخاری ماشین رو روشن نمی کنم. باید امشبم یادم بمونه. اصلا چرا باید یادم بمونه؟! چرا مقاومت می کنم؟! چرا زهره نمیاد؟ بگذار ننویسم که دیگه چی یادم اومد. بگذار فراموش بشن. بگذار به درد الانمون بمیریم. بیخیال همه دردهایی که لبخندهای زندگیمون رو گرفتند... دو ساعت گذشت. پشت سرمو نگاه کردم. زهره پیچید تو کوچه. دستهاش رو کرده بود توی جیب پالتوش. قدمهاش رو تند کرد. سوار شد و لبخند زد. گفت: ما کار خودمون رو کردیم بقیه اش با خداست. و بعد گرمای بخاری بود که می خورد توی صورتم... بابا نترس من هستم، یه کاریش می کنیم، زهره هم هست، نگران نباش، راحت بخواب بابا...
تمام مشکلات ایران و ایرانی از کار واقعی نکردن و تنبلی و تنپروریست. آدمی که مث سگ کار کنه نمیتونه بره سفارت تسخیر کنه، چون خستهست.
*از دیوار سارا کریم زاده
راجع به واحد روبرویی کمی براتون گفته بودم ولی امشب می خوام از "غلام" بگم که واحد اونورتری هستند. واحد 23. من در سه سال گذشته فکر می کردم خانم ساکن واحد 23 و چهار تا دخترش که توی یه واحد شصت متری زندگی می کنند فاقد پدر خانواده هستند! ولی یه روز همخونه محترم مسیج دادند و گفتند: بابای اینا اومده!! و بعد هم به سبب ظاهر و البته نشانه ها اسم بابای واحد 23 رو گذاشتند "عمو تقی". بله باباشون معتاده و اینم از شانس ماست که همه همسایه های معتاد در طبقه ما ساکنند و البته فراموش نکنید ما در ساختمون آبرومندی زندگی می کنیم. خلاصه که چون همخونه محترم از جناب عمو تقی متنفر بود بالاخره یه روز در نبود من باهاش دعوا کرده بود و در حین دعوا فهمیده بود اسم واقعی عمو تقی، غلام می باشد! القصه؛ مدتیه این همخونه ما بدجور گیر داده به غلام و بهش آلرژی پیدا کرده و هر شب به واسطه دیوارهای نازک بین واحدها، به اکتشافات جدیدی میرسه و اونها رو در لحظه به من مخابره می کنه. امشب نوشته بود: غلام نئشه ست. به دخترهاش میگه: دختر خوشگل بابا! براش می نویسم: نکنه این میره توی انباری های بالا می کشه؟ می نویسه: نه بابا توهم نزن! میگم: آخه هیچوقت بویی نمیاد، تازه پیش دخترهاشم که نمی تونه استعمال کنه. میگه: این می ریزه توی چایی میخوره! می نویسم: اونجوری اثرش کم نمیشه؟ می نویسه: نه تازه قویتره، اونایی که عملشون بالاست می خورند! و بعد هم با دعای مرگ غلام جهت خلاصی خانواده اش و چند فحش آبدار به ارواح عمه غلام، همدیگرو به خدای بزرگ می سپاریم... موندم اگه این همخونه من بره، بعدش من چطور باید اطلاعات عمومیم رو بالا ببرم!
قبلاها وقتی تلویزیون نگاه می کردم فقط پای اخبار ساعت دو ظهر و برنامه "سمت خدا" خوابم می برد. تازگی ها فوتبالهای ایرانی رو هم که نگاه می کنم، همون یه ربع اول خوابم! گمون کنم افسردگیم بدجوری حاد شده...
*چه بارونی میاد لامصب! بذار این بار بارون رو به فال نیک بگیرم شاید فردا گرهی باز شد.
الان رو نمی دونم اما اون موقع ها توی دانشگاه یه عده ای بودند که معلوم نبود هدفشون از دانشگاه اومدن چی بود اما خب دانشجو بودند و خون علافی توی رگهاشون جاری! توی زمان ما یه چند نفری توی دانشگاه بودند که فکر نمی کنم الان حتی کپی اونها هم موجود باشه. یکی از اونها فردی بود به اسم "آیدین" که البته اینم اسم مستعارش بود و بعدها شد "ماهیگیر پیر". این ماهیگیر پیر آدم بسیار گیجی بود، وقتی میگم گیج یعنی گیج! توی چشماش که نگاه می کردی مثل این بود که تازه از خواب پریده و توی یه دنیای دیگه چشم باز کرده و وقتی باهاش حرف میزدی هی اطراف رو نگاه میکرد و می پرسید؟ ببخشید میشه یه بار دیگه بگی نفهمیدم چی گفتی. ماهیگیر همیشه توی دانشگاه بود و یه پای همه اتفاقات دانشگاه. از شلوغی های دوران انتخابات آقای خاتمی تا اعتصاب غذای بچه ها، تا درآوردن آمار دخترهای مورد دار دانشگاه که مثلا دیشب کجا و پیش کی خوابیدن تا پخش مواد مخدر دانشگاه و... دانشجوی فوق دیپلم عمران بود از یه خانواده اصیل تهرانی که البته هیچ شباهتی به افراد خانواده اش نداشت. فوق العاده کثیف و نامرتب بود و همه چیز استعمال می کرد. از انجام هیچ کاری توی دانشگاه هم ابایی نداشت. مثلا بچه ها می گفتند: آیدین ما تلفن نداریم خونمون. فردا این یه تلفن از دانشگاه بلند می کرد. اینو خودم با چشمای خودم دیدم. یه بارم دیدم یه چیزی زیر پالتوش قایم کرده بعدا گفت چند تا لامپ مهتابی برای خونه بچه ها دزدیده! هر بار هم که قدرتی خدا با یه دختر بود و چه دخترهایی، خدایش همه اکازیون. خرشانسی بود برای خودش توی این قضیه. توی چهار سال بالاخره فوق دیپلم رو با التماس و تقلب گرفت و بعدش رفت سربازی. سرتون رو درد نیارم، بعد از سربازی به طور معجزه آسایی دانشگاه آزاد رودهن لیسانس قبول شد. لیسانس رو گرفت و الان مهندس ناظر یه قسمت از همین بزرگراه امام علی(ع) تشریف دارند. امشب داشتم فکر می کردم که راست میگن مهم نیست چی بودی یا چی هستی مهم اینه که عاقبت به خیر بشی. شنیدم ماهیگیر پیر داره ازدواج می کنه با یه دختر از خانواده متمول ساکن پاسداران، تک دختر، مایه دار، تحصیل کرده و آنچه همگان دارند عروس خانم یه جا داره. خب برای عروس مهم نیست ماهیگیر پیر ما چه گذشته ای داره مهم اینه شوهرش مهندسه و اونو انتخاب کرده! خوشبخت بشی ماهیگیر پیر. تو برای بچه های دانشگاه همه جور کار و فداکاری کردی و هر چی بودی من می دونم که تک خور نبودی. این خوشبختی نوش جونت:)
*از وبلاگ قبلیم
امشب چند دقیقه ای توفیق اجباری دیدن این سریال بی نمک و آبکی "کیمیا" نصیبم شد و یک یهو دیدم چه چقدر دلم برای خرمشهر و مسجد جامع تنگ شده و خبر ندارم. رفتم به روزهایی که همه توی ناصیه ام خوشبختی های بزرگ می دیدند. از اون جانباز تفحص تا سردار وفایی! حیف که هیچکدومشون نیستند تا ببینند چقدر پیش بینی هاشون اشتباه از آب دراومد و اون چیزی که در من می دیدند خط خوش اقبالی و طالع بلند نبود... حالا موندم بین این همه سختی و بدبختی و گرفتاری، دلتنگی برای خرمشهر و مسجد جامع رو کجای دلم بگذارم!
بابا کاش بودی. این بدبختی آخر خیلی بزرگتر و سختتر از توان منه. می ترسم بابا... خیلی می ترسم! من تنهایی نمی تونم. من چکار باید کنم؟ تو بگو! بابا می ترسم نتونم کاری کنم. می ترسم نتونم به قولم عمل کنم و پشتش باشم. بابا من می ترسم نتونم... بابا کاش بودی!