تا سن پطرزبورگ

۰۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۵

درصد جذابیت!

دوستم می گفت وقتی مجازی می خوندمت و فقط از طریق وبلاگت می شناختمت به نظرم فقط چهل درصد جذاب بودی، حضوری بهتری! البته فکر کنم این چهل درصدم توی رودربایستی گفت بنده خدا. حالا امشب یه چرخی توی وبلاگها زدم و فهمیدم دوستم راست گفته ، اصلا جذاب و دوست داشتنی نیستم. خدا رحم کنه! کاش آدم می تونست از دونه دونه آدمها بپرسه از اونجا که هستند و دارند می خونند به نظرشون من چند درصد جذابم؟!

7660 ...
۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۰

مردن...

همیشه هم آرزوی مرگ کردن برای کسی بد نیست. مامان میگه: مرگ خودش گاهی دواست. باهاش موافقم هر چند هیچوقت زبونم نچرخید برای برادر شوهر دوستم که دو ساله روی تخت افتاده و دیگه زندگی گیاهی داره لب به آرزوی مرگ باز کنم اما امشب ایمان آوردم که " مرگ دواست"... دنبال دوا می گردم! کاش زبون هر کس که به دعای خیر می چرخه برای من کمی مرگ آرزو کنه.

7660 ...
۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۸

عشق تازه

 دیشب تا به حال عاشق شده ام! عاشق کی؟ عاشق "شهرام جزایری"! بعد از دیدن برنامه مصاحبه اش، عاشقش شدم و با خودم فکر کردم آدم اگر خریت هم می کند و عاشق می شود باید عاشق این جور آدمی بشود. می شود سالها به خاطرش منتظر ماند. می شود به خاطرش فداکاری کرد. می شود عاشق هوش و بیانش شد. عاشق حاضر جوابیش. عاشق تسلط و اعتماد به نفسش. عاشق درایتش و خلاصه هزار تا خصوصیت دیگر. والا بی خودی خودمان را پیر و دلزده کردیم پای این پسرهای معمولی که نهایت هوششان این است که چطور ما را دور بزنند!

7660 ...
۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۸

تقدیمی

امروز وقتی داشتم توی اینستاگرام می چرخیدم راز مهمی رو توی شعری از "رسول یونان" کشف کردم:

ما،

غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم

باید هم کابوس می دیدیم!


*برای "ن.ا"

7660 ...
۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۰

مالکیت معنوی

این گزینه مالکیت معنوی هم، گزینه جالبیه! نگاه می کنی و می بینی گاهی جملات خاصی از نوشته تو کپی شده و بعد نمی دونی خوشحال باشی یا ناراحت. بعضی ها هم کل پست رو کپی می کنند که نمی دونم واقعا به چه دردی میخوره! اما چه خوب میشه اگه گاهی این نوشته ها که به قول دوستی، بی حوصلگی ازش می باره، باعث آرامش کسی باشه...

7660 ...

دنیا نمی باید اینطور پیش می رفت! باید بابا می بود و خودش به جلسه دادگاه فردا فکر می کرد و من شبونه ساکم رو می بستم و با اولین تور لحظه آخری به سفر می رفتم. باید بابا می بود تا نبودن کسی اینطور وحشت زده مان نمی کرد. اگه همه شبهای اول ماه ربیع الاول رو هم به جای هفت مسجد، هفتاد مسجد شمع روشن کنم هیچ معجزه ای رخ نمیده و صدای بابا نمیاد که به وضوی ساعت یازده شب من بخنده و بگه: دخترم می خوای نماز شب بخونی؟ و من بگم: مهم دله بابا، ساعتش مهم نیست... راستی چی شد که یهو به چشم بر هم زدنی همه چیز خراب شد؟!

7660 ...

عزیز دلم چقدر دلم هوس مهربونی های پدرت رو کرده. حالا هر چی که نبود گاهی به شدت مهربون بود. یادمه یه بار براش یه مسیج فرستادم با این مضمون که صاحب این شماره بر اثر حادثه فوت کرده و مراسم ترحیم فرداست! مسیج رو دوستم برای ترسوندن من فرستاده بود و بسیار حرفه ای نوشته شده بود. اونو برای پدرت فرستادم. چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد. جواب ندادم. دوباره و سه باره زنگ خورد و باز جواب ندادم به خاله هات هم سپره بودم جواب ندن. وای خدایا... شب که زنگ زد از زور گریه گلوش باد کرده بود و از شدت عصبانیت حرف نمیزد. تمام شب عذرخواهی کردم و منت کشیدم تا آشتی کنه ولی جواب مسیج های منو نمیداد و یه هفته کلا سر سنگین بود. بعدها گفت: بعد از خوندن اون مسیج نمی تونسته بلند بشه و سه بار توی یک متر فاصله زمین خورده... دلم تنگ شده براش. دلم مهربونی می خواد و نیست. پدرت به شدت مهربون بود. تو مهربونی رو از اون به ارث خواهی برد...


7660 ...

توی آسانسور اعلامیه زدن ساعت هفت شب جلسه ساختمونه و شرکت در اون نشانه شخصیت شما همسایه محترم! اهمیت نمیدم که فکر می کنند من بی شخصیتم. با زحمت در آسانسور و در خونه رو باز می کنم و خریدها رو توی آشپزخونه رها می کنم. می خوابم روی مبل بزرگه که مامان سفارش اکید کرده روش نخوابید. تلویزیون رو روشن می کنم و بی هدف شبکه ها رو از نظر می گذرونم و طبق معمول روی شبکه محبوبم شبکه خبری بریتانیای کبیر! متوقف میشم و به خیالاتم سرک می کشم. اینکه دفعه دیگه توی این دنیایی که میگن کوچیکه کجا ممکنه ببینمش... پشت فرمون توی یه ترافیک مزخرف، توی بانک، توی یکی از خیابونها در حالیکه دست دوستشو گرفته و داره می خنده، چه خنده هایی داشت. یهو زنگ کوفتی درو میزنند. آیفن رو برمیدارم و می پرسم: بله؟ مدیر ساختمون میگه: تشریف نمیارید؟ با عجله میگم: بله بله حتما، الان میام. رشته خیالم پاره میشه و باز مجبورم اونها رو رها کنم و برم پایین. پارکینگ سرده و تقریبا بیشتر از ده همسایه باشخصیت توی این ساختمون نیست. به علت سرما سریع عنوان می کنند که: می خوایم درهای پارکینگ رو عوض کنیم. چون سنگینند و همیشه نیمه بازه و احتمال اومدن دزد زیاده و هزینه برقی کردن اونها سه میلیونه که سهم هر واحد صد و بیست تومن میشه و... همه موافقند من عین یه پیام بازرگانی ناجور میام وسط و میگم: اگه دزد بیاد چی میبره؟ همه با تعجب نگاهم می کنند و مدیر ساختمون میگه: لامپ های توی پارکینگ رو!!! و من توی دلم فحش خواهر و مادر رو نثار همشون می کنم. پایان جلسه و اینکه چند دقیقه دیگه میان جلوی در ساختمون و باید رضایت نامه رو امضاء کنیم. توی آسانسور بلند بلند غر می زنم: چه اداها، چه پدرسوخته بازیها، آخه برای چی سه میلیون بدیم در فقط برای اینکه چهار تا لامپ رو باز نکنند اه... دوباره می خوابم روی همون مبل و باز یاد تاکید مامان می افتم و سعی می کنم خیالاتمو ادامه بدم که باز این بار در واحد رو میزنند. خدا میدونه تا برسم پشت در چی ها توی دلم به آدم پشت در گفتم. درو باز می کنم و خشکم می زنه. اون پشت دره با یه لبخند بزرگ و بسیار مرتب. سلام می کنه و من فکر می کنم باید حتما درهای پارکینگ رو عوض کنیم...

* از وبلاگ قبلیم

*نمی دونستم این آخرین باریه که می بینمش ولی اون شاید وقتی خم شد و موقع خداحافظی پامو بوس کرد می دونست دیگه نمی خواد منو ببینه، کاش بهم می گفت...


7660 ...
۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۳

جنبش دانشجویی

جنبش های دانشجویی در زمان ما، همیشه از سلف پسرها و با کوبیدن ظرف غذا روی میز شروع می شد و بعد به حیاط دانشگاه و بعدتر به اتاق رییس دانشگاه کشیده می شد و در نهایت با قول های رییس دانشگاه و وعده غذای مرغ در روز بعد به پایان می رسید! به گمونم برای همین بود که هیچ انقلابی از دانشگاه ما و دانشگاه های دیگه صورت نگرفت اون هم در زمان دولت اصلاحات. شاید اگر پسرهای دانشجو یک هفته و فقط یک هفته گرسنه می موندند ما شاهد نسل پرخاصیت تری می بودیم!


* روز دانشجو رو به همه دوستان دانشجویی که اینجا رو می خونند تبریک میگم. خوش به حالتون:)

7660 ...
۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۶

شماره ضروری

باید توی لیست مخاطبین گوشیت حتما شماره یکی رو داشته باشی که بتونی توی هر ساعت از شبانه روز بهش زنگ بزنی. باید شماره یکی رو برای لحظات حساس داشته باشی. برای زمانهایی که می ترسی، برای وقتهایی که توی تاریکی خیابون و بارون موندی، برای قدم زدن توی روزهایی که حالت خوبه، برای روزهایی که سفر میری و دلت می خواد برای کسی سوغاتی بخری، برای روزهای برفی روشن، برای بدرقه برای استقبال، برای تعریف کردن ماجراهایی که خیلی خصوصی هستند. وقتی سی سالگی رو مدتهاست پشت سر گذاشتی باید حتما و حتما شماره یکی رو داشته باشی که بتونی باهاش روی مسابقه بارسلونا و بایرن مونیخ شرط بندی کنی، باید کسی رو داشته باشی که پایان سریال هر شب رو باهاش حدس بزنی و راجع به حاشیه های جلسه ساختمون با هیجان براش صحبت کنی. وقتی سی و سه سالگی رو تموم کردی باید شماره کسی رو داشته باشی که بتونی ساعتها بی وقفه براش حرف بزنی و بتونی لا به لای حرفهات با هم بخندید. آدمی که توی سی و چهار سالگی چنین شماره ای رو توی گوشیش نداره آدم تنهاییه. باور کنید...



7660 ...