توی آسانسور اعلامیه زدن ساعت هفت شب جلسه ساختمونه و شرکت در اون نشانه شخصیت شما همسایه محترم! اهمیت نمیدم که فکر می کنند من بی شخصیتم. با زحمت در آسانسور و در خونه رو باز می کنم و خریدها رو توی آشپزخونه رها می کنم. می خوابم روی مبل بزرگه که مامان سفارش اکید کرده روش نخوابید. تلویزیون رو روشن می کنم و بی هدف شبکه ها رو از نظر می گذرونم و طبق معمول روی شبکه محبوبم شبکه خبری بریتانیای کبیر! متوقف میشم و به خیالاتم سرک می کشم. اینکه دفعه دیگه توی این دنیایی که میگن کوچیکه کجا ممکنه ببینمش... پشت فرمون توی یه ترافیک مزخرف، توی بانک، توی یکی از خیابونها در حالیکه دست دوستشو گرفته و داره می خنده، چه خنده هایی داشت. یهو زنگ کوفتی درو میزنند. آیفن رو برمیدارم و می پرسم: بله؟ مدیر ساختمون میگه: تشریف نمیارید؟ با عجله میگم: بله بله حتما، الان میام. رشته خیالم پاره میشه و باز مجبورم اونها رو رها کنم و برم پایین. پارکینگ سرده و تقریبا بیشتر از ده همسایه باشخصیت توی این ساختمون نیست. به علت سرما سریع عنوان می کنند که: می خوایم درهای پارکینگ رو عوض کنیم. چون سنگینند و همیشه نیمه بازه و احتمال اومدن دزد زیاده و هزینه برقی کردن اونها سه میلیونه که سهم هر واحد صد و بیست تومن میشه و... همه موافقند من عین یه پیام بازرگانی ناجور میام وسط و میگم: اگه دزد بیاد چی میبره؟ همه با تعجب نگاهم می کنند و مدیر ساختمون میگه: لامپ های توی پارکینگ رو!!! و من توی دلم فحش خواهر و مادر رو نثار همشون می کنم. پایان جلسه و اینکه چند دقیقه دیگه میان جلوی در ساختمون و باید رضایت نامه رو امضاء کنیم. توی آسانسور بلند بلند غر می زنم: چه اداها، چه پدرسوخته بازیها، آخه برای چی سه میلیون بدیم در فقط برای اینکه چهار تا لامپ رو باز نکنند اه... دوباره می خوابم روی همون مبل و باز یاد تاکید مامان می افتم و سعی می کنم خیالاتمو ادامه بدم که باز این بار در واحد رو میزنند. خدا میدونه تا برسم پشت در چی ها توی دلم به آدم پشت در گفتم. درو باز می کنم و خشکم می زنه. اون پشت دره با یه لبخند بزرگ و بسیار مرتب. سلام می کنه و من فکر می کنم باید حتما درهای پارکینگ رو عوض کنیم...
* از وبلاگ قبلیم
*نمی دونستم این آخرین باریه که می بینمش ولی اون شاید وقتی خم شد و موقع خداحافظی پامو بوس کرد می دونست دیگه نمی خواد منو ببینه، کاش بهم می گفت...