بی خوابی
از شبی که پسورد فیسبوکت رو توی خواب و بیداری حدس زدم تقریبا یک ماه می گذره و در تمام این یک ماه من نه اینکه نتونستم بلکه دلم نخواست پیجت رو حتی ببینم. حتی مسیجهات! دلم نمی خواست. به خاطر احترام به حریم شخصی و این کوفت و زهرمارها هم نبود. فقط یه حس قوی بود که دلم نمی خواست. اون شب وقتی پسوردت رو حدس زدم و وارد شدم، به شدت می ترسیدم. یه کم که گذشت خودمو توی یه جای غریبه حس کردم. جایی که من بهش تعلق نداشتم! بین خودم و تو فاصله ای به اندازه یک قرن بود و بعدش من برای فرار از اون حس، سریع خارج شدم و هرگز دلم نخواست دوباره بهش برگردم. میدونم که دیگه نباید به خیلی چیزها برگردم و گویا یکی از مهمترین اونها تویی...