تا سن پطرزبورگ

۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶

امید گرم است

نمیدونم تا به حال چند بار فیلم " اینجا بدون من" رو دیدم ولی این بار آخری که دیدمش، دیدم چقدر قشنگ امید رو به تصویر کشیده بود. اونجا که "معتمد آریا" برنج آبکش می کرد و خورشت رو محکم و با انگیزه هم میزد و تم طوسی بیرون و توی خونه رو کمرنگ و بی فروغ می کرد. اونجا که روی پله ها کنار همکارش نشست و سکه ها رو گرفت و گفت: راضی به زحمتشون نبودم اون بنده های خدا هم وضعشون بهتر از ما نیست. چقدر امید گرم بود وقتی توی زمستون بین کارگرها شیرینی پخش می کرد و موقع برگشت که حکم بازنشستگیش رو گرفته بود و پشت به دوربین محکم راه می رفت و ردیف درختهای لخت زمستون رو پشت سر میذاشت. فقط امید بود...

7660 ...
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۹

شکست عشقی!!

من؟! الان اگه از من که به نهایت پوست کلفتی در زندگی بر اثر مشکلات رسیدم، بپرسند: دوست عزیز، بی ارزشترین درد در زندگی شخصی یه نفر چی می تونه باشه؟ با قطعیت و بدون تردید و مکث جواب میدم: شکست عشقی! بله من با اون سابقه طولانی در ناله کردن و نوشتن متون عاشقانه که قبلنها بسیار هم تاثیر گذار بود، امروز به شما که در چنین دردی داری دست و پا می زنی میگم: بیخیال عزیزم! تو خوشبخت ترین آدم دنیا هستی چون انقدر دغدغه و مشکل نداری که الان رفتن اون آدم بی لیاقت برات شده ناراحتی! بیخیال واقعا بیخیال!! چه اهمیتی داره که اون عوضی رفته؟! مهم اینه که تو سالمی و دو تا پا داری که می تونی توی این هوای پاییزی بری خرید و یه شال خوش رنگ بخری و چنین خوشبختی بزرگی رو جشن بگیری. چه اهمیتی داره که اون ...ون نشسته رفته؟! مهم اینه مادرت هست و پدرت از سر کار برمیگرده و برادرت سر زندگیشه و خواهرت مشکلی نداره و تو می تونی از ناهار امروز ظهرت یه عکس خوب توی پیج اینستاگرامت بگذاری و کلی لایک بگیری. فکر کن! چه اهمیتی داره که اون چقدر چشم های قشنگی داشت و چقدر خاص عن بود؟! مهم اینه دنیای خانوادگی و شخصی بی دردسری داری و می تونی به آدمهای بهتری فکر کنی. نویسنده این خطوط به شدت آدم پر مشکلی در مسایل خانوادگیه و خودشم فلجه و به سختی راه میره اما داره تجربیاتش رو مفت در اختیارت میذاره پس از چس ناله (ببخشید که مودبانه نیست) دست بردار و یه پاییز شاد برای خودت بساز...

7660 ...
۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۵

مبداء تاریخ

گاهی در زندگی حوادثی پیش میان که میشن مبداء تاریخ! مثلا بابات میره و این میشه مبداء تاریخ زندگی تو. بعد از اون همه چیز به تاریخ بودن بابا و تاریخ نبودن بابا تقسیم میشه. یه فیلم می بینی و فکر می کنی بابا اینو دیده بود؟ از یه خیابون رد میشی و میگی هی با بابا اینو اومده بودم. یا یه عکس پیدا می کنی و تو ذهنت به یاد میاری که این عکس مال اون موقعست که بابا بود. توی زندگیت اتفاقاتی می افته که به خودت نهیب می زنی کاش بابا بود، اگه بود این کارو می کرد و اون اتفاق نمی افتاد. غذای جدیدت رو می چشی و میگی چرا برای بابا از اینها درست نکردم. لباس چند سال پیشت رو از توی کمد بیرون میاری و به یادت میاد اونموقع که بابا بود این لباس رو خریدم... کاش زندگی همه از امشب یه مبداء تاریخ خوب پیدا کنه که بعدها بگن: بعد از اون شب محرم سال نود و چهار چقدر اتفاقات خوب برامون افتاد!

7660 ...
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۴

از نشانه های پیری

امروز وقتی آژانس گرفتم و نشستم توی ماشین طرف تا وقتی به مقصد رسیدیم احساس پیری نمی کردم اما موقع برگشت با همون راننده ناگهان با حرفهایی که در طول مسیر میزد فهمیدم پیری در راهه! حالا اینکه طرف راست میگفت یا دروغ الله اعلم! می گفت: مهندس پرواز هواپیمام و ضامن یکی شدم که سیصد و شصت میلیون وام گرفته حالا نداده و ما سه تا ضامن بودیم که مجبوریم این پول رو بدیم واسه همین عصرها میام آژانس! می گفت: یه ماه پیش توی میدون آزادی داشتم با گوشی "خوداد تومنی" (این اصطلاح در مورد اشیایی به کار میره که خیلی گرون هستند) حرف میزدم که یارو اومد با چاقو گذاشت رو گردنم گوشیمو گرفت برد! می گفت: به این پرایده نگاه نکنید پرشیام خونه ست!! هی اومدم به قول فردوسی پور بگم: من اجازه دارم این حرفها رو باور نکنم؟! اما نتونستم بگم. جوون بود نباید غرورشو می شکستم. بعدم دیگه عین ده سال قبل حال حرف زدن و بحث کردن و مچ گرفتن ندارم. فهمیدم افتاده شدم که نشونه پیریه لامصب! تحسینش کردم و با آرزوی موفقیت براش پیاده شدم. میدونید ماها که سنی ازمون گذشته باید متواضع باشیم!

7660 ...
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۷

خاک بر سر هر چی بی پولیه!

واقعا این همسایه روبرویی چی توی خونه اش داره که در طول روز پونزده بار میره بیرون و عین پونزده بار کرکره فلزی جلوی در رو میکشه! یعنی فکر می کنه توی فاصله ای که میره سبزی میخره و برمیگرده دزد به خونه میزنه؟! آیا واقعا یه دزد اینقدر احمقه که بیاد توی ساختمون ما دزدی؟! آیا توی خونه اینا با اون شوهر نیمه معتاد و البته به شهادت همخونه ای محترم کاملا معتاد، چیزی هست که ممکنه در کسری از ثانیه به سرقت بره؟! واقعا چرا هی این کرکره رو می بنده و باز می کنه؟!! از دو شب پیش که این سی دی "شام ایرانی" رو دیدم شبها خوابم نمی بره! هی به خونه پژمان بازغی فکر می کنم به کانتر آجری خونه اش، به کف پوش اونجایی که کباب درست میکرد، به مبلمان و اون پنجره پشت مبلمان اونطرفیه... لامصب این پول چقدر خوبه! چقدر می تونه برای آدم حس خوب و احترام و آسایش بیاره... حالا عین گه یه عده هستند که لابد با خوندن اینا فکر می کنند پول خیلیم مهم نیست!! دعا می کنم همه تون خیلی پولدار بشید جوری که خونه پژمان بازغی براتون ناچیز باشه شمام دعا کنید خانواده من بتونند پول مالیات بر ارث رو جور کنند یا حداقل بتونیم یه وام بگیریم!

7660 ...
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۴

توزیع ناعادلانه عرضه و تقاضا

به همه قضاتی فکر می کنم که فردا قراره حکم قصاص یا اعدام صادر کنند. مخصوصا حکم قصاص بچه هایی که تازه به هجده سال می رسند، یا حکم قصاص دختری که از خودش در برابر تجاوز دفاع کرده، یا مثلا حکم یه دانشجوی سیاسی یا یه وبلاگ نویس یا حتی یه خورده فروش مواد... فردا صبح چطوری اینکارو می کنه؟ امشب چطوری می خوابه؟ فردا چطور همسرش رو با عشق می بوسه؟ و چطور می تونه با لبخند به پسر یا دخترش نگاه کنه؟ به نظرم بعضی شغلها زیادی سختند ولی داوطلب زیاد دارند!

7660 ...
۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۶

روز می آید

توی فیلم "کافه ستاره" سکانسهای آخر فیلم که ملوک با اون پسره بهزاد ازدواج می کنه، وقتی پیچ پله های خونه رو بالا میاد یهو صدای مطرب و جشن و بزن و بکوب قطع میشه و ملوک بالای پله ها همه آدمهایی رو می بینه که رفتند و حذف شدند: فریدون، ابی، سالومه و... بعد بغضش رو قورت میده و به همه اونهایی که تو خیالش دارند نگاهش می کنند و براش خوشحالند، لبخند میزنه! هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشم حس ملوک رو دارم وقتی نداشته ها و آدمهای رفته رو به یاد میارم و بعد به زور لبخند میزنم و روز اینجوری برای من آغاز میشه...


7660 ...
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۷

مبل ها

بالاخره مبلها رو فروختم. همین امروز. بعد از اتفاقات بدی که بابت گذاشتن مبل ها توی سایت تجربه کردم بالاخره اونها رو فروختم. به یه خانواده خوب و مهربون. روی قیمت اصلا تخفیف نگرفتند و معتقد بودند قیمت کاملا صادقانست. از مبلها خوششون اومد و البته از خونه. گفتند چقدر انرژی مثبت داره. دو تا خواهر بودند که برای خونه مجردی خواهرشون داشتند خرید می کردند. خیلی صمیمی و دوستانه برخورد کردند و با هم کلی حرف زدیم. با وجود اینکه متاهل بودند سودای رفتن داشتند. انگار این روزها همه به رفتن از اینجا فکر می کنند اونم فقط برای یک چیز: آرامش... خوشحال بودم که مبل ها رو به اونها فروختم. حالا مطمینم همه اون خنده ها و خاطرات خوبم با مبلها به جایی میرند که آدمهای اون دغدغه پول و گرفتاری ندارند. دغدغه عشق و آرامش دارند. شاید فکر کنید من چقدر مال دوستم ولی باور کنید اینکه بعدا چه کسانی از وسایل شما استفاده می کنند می تونه بهتون حس های متفاوتی بده. الان حس من خیلی خوبه و واقعا دعا می کنم اون خانم هم با اون مبلها فقط خاطرات خوش داشته باشه و البته آرامش...

7660 ...
۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۸

گور بابای عنوان!

شب مزخرفیه. انقدر دلم تنگ شده که دارم خفه میشم. می شد زندگی جور بهتری باشه اما نشد. چرا هیچوقت اونطور که میخوایم نمیشه؟ چرا هر چی بخوای چه کم و چه زیاد، رسیدن بهش انقدر محال میشه؟ می شد بابا باشه، تو باشی و کمی شادی. آخرش این دلتنگی ها، این تنهایی ها، این حسرت ها و این بدبختی ها یه شب کار منو گوشه این اتاق یکسره می کنه!

7660 ...

مبلها رو گذاشتم توی سایت برای فروش. دو روز پیش پسری که گویا سمسار بود زنگ زد و گفت برای دیدن مبلها میاد. آدرس گرفت و اومد. پسر لاغر و سیاه و عینکی بود با موهای فر تقریبا بلند. تا زیر مبلها رو وارسی کرد و گفت: عصر بهتون خبر میدم! تا دیروز که زنگ زد و گفت: مبلها رو فروختید؟ گفتم: نه. گفت: ببخشید میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ گفتم: بله! گفت: وقتی اومدم مبلهاتون رو ببینم روی میزتون عکس عروسی دیدم. تصادف کردید اینجوری شدید؟ گفتم: عکس مال اقوام بود و تصادف هم نکردم! عین گه یهو برگشت گفت: میشه با هم دوست باشیم؟ لطفا به من یه فرصت بدید مطمین باشید پشیمون نمیشید!! آه زندگی... من چه گناهی کردم که همیشه عنترین آدمها باید به من پیشنهاد بدن؟! اون هم آدمی که فکر می کرد چون بچه نیرو هواییه خیلی بامعرفت و شعوره! ملاکهای دخترکش! بعد امروز دوستم برام می گفت آخرین دوست پسرش معتقد بوده کسی که "رضا قاسمی" رو نشناسه مثل اینه که در ادبیات کلاسیک حافظ رو نمی شناسه. تفاوت در سطح پیشنهاد دهندگان رو می تونید درک کنید؟ واقعا مایلم بدونم روی پیشونی من چی نوشته که نکبت ترین و در عین حال با اعتماد به نفس کاذب ترین پسرها به من پیشنهاد دوستی میدن؟! خدا همه ما رو ببخشه و بیامرزه...

7660 ...