روزگار قدیم
خوابم میاد و سردمه، اما میدونم باید بنویسم. سردمه
مثل اواخر زمستون ده سال یا شایدم یازده سال پیش توی جاده اهواز. اتوبوسمون که از
طرف دانشگاه ما رو می برد مناطق جنگی جنوب، توی جاده خراب شد و ما رو جا کردند توی
اتوبوس پسرها. همه بسیجی بودند. من و مریم افتادیم ردیف پشت پسرها. همه به شدت
خسته بودیم و توی اون نصفه شب جاده، خواب به کسی امان نمی داد بیدار بمونه. اما من
مثل سگ با اینکه خوابم می اومد خوابم نمی برد! پسری که ردیف جلوی ما بود شروع کرد
به خوندن "زیارت عاشورا". در به در چه صدایی هم داشت! یعنی از اون صداها
بود که دلت می خواست یکی تا صبح محشر با اون صدا در گوشت فقط زیارت عاشورا بخونه.
انگار فقط ما دو نفر بیدار بودیم. اون می خوند و من آسمون رو نگاه می کردم. اون می
خوند و من توی خودم مچاله می شدم. اون می خوند و من پل اهواز رو می دیدم که توی
سکوت و خلوتی شب چه زیبایی خاصی داشت... اهواز برای من با صدای اون پسره شروع شد.
خدای من خدای من... گاهی وقتی حالت خوبه و گریه می کنی چقدر می چسبه: اللهم
الرزقنی شفاعه الحسین... وای وای. دلم همون جاده و همون صدا و همون حال و همون
اتوبوس داغون و همون آسمون و همون روزگار و همون... فقط می خواستم بگم آدم گاهی از
انتظار برای اتفاقات خوب خسته میشه. خیلی خسته میشه...