تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۰

خیال سفـــــــــــــــــر

جاده همیشه منو خیالپرداز می کنه. تو و مهدی که همیشه جزء جداناپذیر این خیالات هستید و مهدی که هر وقت کنارش می نشستم انگار عقربه کیلومتر شمار می چسبید به 120 و ماشین بدون هیچ تغییر سرعتی می رفت و من یادم نمیاد آخرین بار کی کنارش نشستم. اخلاق خوبی داشت موقع رانندگی، حرف نمی زد و فقط به جاده نگاه می کرد به نقطه ای مبهم از جاده... مهدی آدم جاده بود آدم سفر. شرط می بندم حتی خودش هم اینو کشف نکرد حتی اون موقع که شونزده سالش بود و توی جاده ترمز دستی رو نخوابونده بود و بوی دود و ماشینی که سرعت نمی گرفت بابا رو از خواب بیدار کرد و پس گردنی محکمی بهش زد!

جاده منو به خاطرات تو دور و نزدیک می کنه، به تنها دفعه ای که با هم این جاده رو اومدیم به غرغرهای لذت بخش تو از گرسنگی. میدونی جاده همیشه جای امنی برای خیالپردازیه و من حتی قبل از تو هم توی این جاده ها خیالپردازی می کردم و توی همه اونها دختری رو می دیدم که عصا نداشت و رنگ تمام روسری هاش رنگهای گرم دنیا بود و با کلی مانتو و لباس های رنگی کنار جاده با تو ایستاده بود. دستهاشو زیر بغلش زده بود و به عبور ماشینها نگاه کرده بود و به این فکر کرده بود که چقدر خوب که ماشین ما یه وانت شاسی بلنده! کنار تابلوهای جاده تو رو مجبور کرده بود ازش عکس بگیری و تو با حالت تسلیم گفته بودی: آخه این چه کاریه؟ بعد لبخند زده بودی و ازش عکس گرفته بودی و اون حالا کنار تابلوی "احتیــــــــاط" عکسی داشت که عاشقش بود. من اون دختر رو با تو توی جاده های پر از برف دیده بودم که ماشین رو کنار زده بودید و با هم برف بازی می کردید و ماشینهایی که از کنارتون گذشته بودند توی دلشون به خنده های شما خندیده بودند و گفته بودند: وای اینا چقدر خوشبختند. توی جاده های بارون زده توی جاده های جنگلی و حتی توی بیابونهای منتهی به "طلاییه"... من دیده بودم که تو همه جا پا به پاش بودی و دل به دلش دادی و چقدر دوستش داشتی. دیده بودم که گاهی اون رانندگی می کرد و تو زیر چشمی حواست بود که تند نره و هی بهش می گفتی: به کشتنمون ندی! دیده بودم که بارها کنارت برات توی همون لیوان زرد چای ریخته بود و تو گفته بودی: خدایش چاییت از چایی مامانم هم بهتره و اون خندیده بود و جواب داده بود: فقط چاییم بهتره؟ و تو برای اینکه لجش رو دربیاری گفتی: آره دیگه و بعد خندیده بودی و گفته بودی: حالا قهر نکن بیا بغلم... و همون جا پشت فرمون سرش رو بغل کرده بودی و بوسیدیش. من دیده بودم که خیلی دوستش داری و بارها توی دلت قسم خوردی که ترکش نمی کنی. اینو زمانی فهمیدم که اون خواب بود و تو در حالیکه یک نگاهت به جاده بود نمی تونستی بهش نگاه نکنی. منو ببخش این جاده ها گاهی منو زیاد خیالپرداز می کنند عزیز دلم!

* از وبلاگ قبلی


۹۴/۰۸/۱۸
7660 ...

نظرات  (۶)

سفر رو دوس دارم.. اما هیچ وقت نتونستم توش خیال پردازی کنم!
پاسخ:
سفر برای من شروع خیال پردازیهای بزرگه:)
سلام
چقدر خوب بود...
پاسخ:
سلام
لطف دارید شما :)
منم مثه تو...
فکر کنم وقتی از یه حقیقت شیرین محروم باشیم مجبوریم ازش رویا بسازیم .لااقل رویا که دست خودمونه ونیازی به رضایت وحضور دیگری نداره...

خیلی قشنگ بود عزیزم...ممنونم
پاسخ:
مرسی عزیزم:*
دستت روی دنده باشه,دسش بخزه رو دستت, جا باز کنه لای انگشتات,انگشتا چفت هم شن, حس اطمینان و آرامش از انگشتا به همه بدن شارش پیدا کنه! 
پاسخ:
:))
خیلی عالی بود
پاسخ:
مرسی خانوم، شما لطف دارید:)
خاصیت جاده اینه ، یا آدم رو میبره به گذشته و یا اینکه فکرا و خیالای قشنگ میاد سراغت
پاسخ:
درسته جاده رویا پرداز می کنه. خاصیت جاده اینه...