تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۲۰ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹

روزهای زندگی

دیشب چه حالا عجیبی بود. پارک کردیم توی یه کوچه بن بست تاریک. جای پارک نبود. رفتیم توی کوچه بن بست و توی تاریکی پارک کردیم. زهره پیاده شد. گفت: سوییچ رو میذارم، سردت شد بخاری ماشین رو بزن. گوشیت شارژ داره؟ گفتم: آره. گفت: اگه چیزی پیش اومد بهت زنگ میزنم. در رو بست و تقریبا شروع کرد به دویدن و سر کوچه محو شد... برگشتم و توی سرمای صندلی ماشین خودمو مچاله کردم. یاد دیشب افتادم که روی پله های دفتر وکالتی که حالا همه امیدومون رو بهش بسته بودیم، وقتی دیگه پاهام یاری نمی کرد، داوود از شدت نارحتی و عصبانیت رو به من گفت: تو رو حضرت عباس بیا کولم و بعد جلوی پاهام پشت به من نشست! مستاصل به زهره نگاه کردم و انگار که همه حرفهای منو از توی چشمهام خونده باشه گفت: عیب نداره، پسر عمومونه، عین داداشمونه و وقتی به خودم اومدم پایین پله ها بودیم. پیرزنی از کنار ماشین گذشت و طور عجیبی نگاهم کرد. وقتی داشت کلید خونه اش رو از توی کیفش در می آورد هنوز هم نگاهش به من بود. به آسمون نگاه کردم. مثل همه اون شبهایی بود که بابا می اومد ترمینال دنبالم و تمام طول راه پرونده ها رو برام تعریف می کرد مثل اینکه من قاضی یا دادستانی یا چیزی باشم و بعد می گفت: دخترم فردا باید بریم دادگاه و من می گفتم: باشه بابا نترس من میرم حرف میزنم، التماس می کنم، یه کاری می کنیم و بابا انگار با همون جمله ها آروم میشد. اصلا همیشه فقط می خواست من توی اون بحرانها باشم وگرنه می دونست دختر علیلش خیلی هم کاری ازش ساخته نیست. و از فردای اون روز باز ما بودیم. من و بابا و زهره! کوچه های بن بست کوچه های خلوتی هستند و اون درخت انگوری که روی دیوار ریخته شده بود به گمونم تابستونها صفای دیگه ای به این خلوتی میده. به ساعت موبایلم نگاه می کنم فقط یه ربع گذشته. برمیگردم و سر کوچه رو نگاه می کنم. کسی نیست. چقدر همه خاطره های بد ته این کوچه به من هجوم میاره... یاد اون روز جلوی اون کلانتری خلوت می افتم. باید با بازپرس حرف می زدم، باید یه حرکتی می کردم. لعنتی پله داشت، بدون نرده! به سرباز جلوی در گفتم: میشه کمک کنی من از این پله بالا برم؟ گفت: نه مسئوولیت داره! گفتم: یعنی چی میشه اگه به من کمک کنی؟ گفت: اضافه خدمت می خورم! موندم وسط خیابون. انقدر موندم که تاریک شد. یهو سربازه گفت: اونهاش اون بازپرسه داره میاد بیرون. یخ کرده بودم. دستهام میلرزید. پاهام پیش نمی رفت. یادمه وسط خیابون بلند اسم بازپرس رو صدا زدم... چه شب عجیبی! همه زندگی جلوی چشمم رژه میره و بابا نیست و زهره که پیداش نمیشه و سرمای ماشین که باعث میشه دندونهام به هم بخوره. مقاومت می کنم و بخاری ماشین رو روشن نمی کنم. باید امشبم یادم بمونه. اصلا چرا باید یادم بمونه؟! چرا مقاومت می کنم؟! چرا زهره نمیاد؟ بگذار ننویسم که دیگه چی یادم اومد. بگذار فراموش بشن. بگذار به درد الانمون بمیریم. بیخیال همه دردهایی که لبخندهای زندگیمون رو گرفتند... دو ساعت گذشت. پشت سرمو نگاه کردم. زهره پیچید تو کوچه. دستهاش رو کرده بود توی جیب پالتوش. قدمهاش رو تند کرد. سوار شد و لبخند زد. گفت: ما کار خودمون رو کردیم بقیه اش با خداست. و بعد گرمای بخاری بود که می خورد توی صورتم... بابا نترس من هستم، یه کاریش می کنیم، زهره هم هست، نگران نباش، راحت بخواب بابا...

۹۴/۱۰/۲۰
7660 ...