تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۶

عادت نمی کنیم!

معمولا آدم هایی توی طبقه اجتماعی من، در سن سی و پنج سالگی افتاده اند توی سراشیبی زندگی. معمولا ازدواج کردند و نیمه گمشده خودشون رو درست یا نادرست پیدا کردند و احتمالا یه بچه هم دارند. آدم های این سنی دغدغه ها و دلخوشی های خودشون رو دارند. اینکه دنبال کارهای مدرسه بچه شون باشند. به فکر مدل مو و باشگاه و لباس مد روز. دنبال عیدی آخر سال و تنظیم سفر عید. دنبال وام برای خرید خونه یا عوض کردن ماشین. گاهی حتی ادامه تحصیل برای افزایش حقوق. خیلی از افراد طبقه احتماعی من، توی این سن دارند تلاش می کنند که طبقه لعنتی خودشون رو تغییر بدن. سفر خارجی برند. شوهر دهاتی و یا احیانا نه خیلی جالبشون رو ارتقاء بدن و هر روز بیشتر از دیروز ذوقش رو بکنند! محل زندگیشون رو تغییر بدن، سبک لباس پوشیدن، طرز حرف زدن، درست رفتار کردن و خلاصه هر چیز که اونها رو از گذشته کارگری جدا کنه! و در بدترین حالت ممکن افراد توی این سن در سطح اجتماعی من، ممکنه دنبال خونه ای باشند تا جای بهتری مستاجری کنند یا فکر کنند چطور قسط سر ماه رو جور کنند و چقدر دیگه باید سگ دو بزنند که بساط عید و مهمونی و لباس و هزار کوفت و زهرمار رو جور کنند!! اصل حرفم؟ اصل حرفم اینجاست که اگه از تمامی آدمهای توی سن من و توی طبقه اجتماعی من بپرسی که آیا حاضرند توی این سن مجرد باشند و بیکار، همه اونها قطعا میگن: نه! اصل حرفم؟ خسته ام و امروز تمام روز به شدت و به شدت کلافه بودم. گمان می کنم از فکر کردن به گذشته مزخرفم و آدمهایی که از من رد شدند و من از اونها رد شدم، تهوع گرفتم. از فکر کردن به مسایلی که مربوط به سن من نیست و نباید دغدغه ام باشند ولی هستند. از زندگی کردن به خاطر بقیه. از اینکه همیشه دارم می جنگم که همه چیز رو آروم کنم. از اینکه هی در برابر همه چیز و همه کس باید کوتاه بیام. از اینکه نمی تونم خودم باشم. از اینکه نفسم بند نمیاد. از این پاهای لعنتی نفرت انگیز. از اینکه مرده ها نمی تونند حتی یه روز در سال زنده بشن و برگردند یا حتی یه تلفن بزنند. از موثر نبودن در زندگی خودم و دیگران. از عادت نکردن به این اوضاع. من از تنهایی و روزگار و تقدیر به شدت خسته ام و زورم به زندگی نمیرسه! زورم به زندگی نمیرسه...

۹۴/۱۲/۱۱
7660 ...