تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۰۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۲

حماقت های ثبت نشده

گاهی شبها مخصوصا این موقع ها که میدونم به امتحانات پایان ترم نزدیکه یهو یاد حماقت های بزرگ زندگیم می افتم. امروز بارها و بارها از خودم پرسیدم که من چطور عاشق آدمی شدم که شونزده جلسه کلاس رو فقط با یه دست لباس اومد! گیرم که لباس هاش همیشه مرتب بود و بهش می اومد اما آخه انقدر تکراری؟! مثلا باید عاشق اون پسره پرهام می شدم که هر جلسه با یه دست لباس می اومد، همیشه می خندید و پولدار بود! حداقل به اصول من نزدیک تر بود. گیرم که دوستم داشت اما تقریبا همه دانشجوها منو دوست داشتند. گیرم که قدش بلندتر از همه بود، به درک مگه نردبون بلند نیست؟! چرا من باید عاشقش می موندم وقتی اون شب با برنامه از پیش تعیین شده ای گفت بیا گناهانمون رو اعتراف کنیم و بعد اعتراف کرد شیش ماهه یکی دیگه رو دوست داره... باور نکردم. قسم خورد و خندید. پدر سوخته عوضی با اون خنده های لامصبش! عکس دختره رو دیدم. فقط ته دلم می لرزید. موهای فر پری داشت. رنگ شده. از همون رنگ ها که همه میزنن و نمیدونم قهوه ای کمرنگه یا عسلی یا... اسمش هم قشنگ بود: مهرنوش! مهرنوش در مقابل اسم ساده من... حتی اسمم هم در مقابلش عددی نبود چه برسه به خودم. بعد تا صبح سیاوش قمیشی گوش کردم تا خوده خوده صبح. چرا بعدش باهاش آشتی کردم؟ گیرم که دوستش داشتم پس اصولم چی می شد؟ گیرم که زیاد التماس کرد، خب که چی؟! بعدها التماسش کردم و اون به اصولش پشت نکرد. چه حماقت هایی کردم در حق خودم نسبت به پسری که شونزده جلسه فقط یه دست لباس پوشید! 

۹۵/۱۰/۰۶
7660 ...