تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰

پایان داستان های زندگی

باید پایان خوبی برای همه اتفاقات زندگی می نوشتند. باید پایان داستانهای زندگی را مثل پایان همه داستانهای آبکی تلویزیون می نوشتند. اصلا باید آخر همه چیز خوب در می آمد. باید می دانستیم که آخر قصه خوش است و بدون هیچ نگرانی شبها آسوده می خوابیدیم. شاید زندگی اگر اینگونه می بود امید در چشمانمان بیشتر پیدا بود و هر روز در حادثه های بد زندگی اول ایمانمان از دست نمی رفت. باید پایان همه دردها، شفا می بود. باید پایان تمام جنگها، صلح. باید تمام رفاقت ها لبخند و پایان همه عشق ها، رسیدن و باید پایان رنجها، التیام نوشته میشد اما حیف... اتفاقات زندگی ما را کسانی رقم زدند که بیش از پایان خوش به منافع فردی فکر می کردند!

7660 ...

امروز عصر بی هوا یاد روزهای موشک بارون افتادم. اون روزها تهران زندگی می کردیم. من خیلی کوچیک بودیم. یادم نمیاد چند سالم بود ولی اون روز غروب رو عجیب تمام این سالها یادم مونده. مثل خوره چسبیده به ته ذهنم. اون سالها وقتی آژیر قرمز از مسجد محل پخش می شد نمیدونم چه مرضی بود که باید برقها رو خاموش می کردیم یا خودشون برق رو قطع می کردند. می گفتند از روی نور، محل ها رو برای هدف گیری پیدا می کنند. برای همین یا برق ها رو قطع می کردند یا یه عده آدم می افتند توی کوچه و فریاد میزدند: برق ها رو خاموش کنید. اون روز غروب من تنها توی خونه بودم، هیچ کس نبود بعد یهو برق ها رفت خونه تاریک شد و صدای وحشت آور بمبارون توی آسمون پیچید. من کنج خونه مچاله شده بودم توی تاریکی و سیاهی خونه. نمیدونم می ترسیدم یا نه ولی یادمه نمی تونستم راه برم چون کوچیکتر از اون بودم که عصا داشته باشم. عجیبه بعد از اون همه سال امروز عصر خودمو توی خونمون توی تهران توی اون موشک بارون لعنتی دیدم. یه دختر فلج مچاله شده که گوشه تاریکی و سیاهی جا مونده بود...


*عنوان شعری از رضا کاظمی عزیز

7660 ...
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۰

مشقات نوشتن یک پست

تمام امروز داشتم به این فکر می کردم که موضوعی برای نوشتن پیدا کنم. از صبح که صبحانه ام رو می خوردم، داشتم به موضوعی برای نوشتن فکر می کردم. حتی در همان حال با خودم فکر کردم راجع به همین صبحانه ای بنویسم که بیش از سی سال هر روز صبح اون رو می خورم و گاهی صبحها از تصور یه صبحانه تکراری دیگر ترجیح میدهم بیدار نشوم. اما بعد منصرف شدم و به موضوعات دیگر فکر کردم. وقتی داشتم با فلاکت تمام کتلت ها را سرخ می کردم، فکر کردم شاید جالب بشود اگه راجع به کبری خانوم بنویسم. او که بیست و یک سال است در این محل با او زندگی می کنیم و حتی برای نمونه یک بار هم نشده که رفت و آمد ما از زیر دست او در برود. بعد با خودم گفتم ای بابا این هم شد موضوع؟! تا لحظه ای که ظرفها را شستم و آشپزخانه را تی کشیدم و کل وبلاگهایی که دوست دارم را زیر و رو کردم داشتم به موضوعی برای نوشتن فکر می کردم. بسیار سخت و تاسف بار است که فردی که دایما در کنج خانه تمرگیده بتواند موضوعی بکر برای نوشتن پیدا کند و حتی یک عکس برای اینستاگرامش بگذارد. حالا که این خطوط سرشار از بی هدفی را تایپ می کنم دوست داشتم دوستی داشتم و با او قرار شامی در بیرون میگذاشتم و بعد آخر شب که به خانه می آمدم حتما موضوعی برای نوشتن و عکسی برای اینستاگرامم داشتم. حیف که از این نعمت هم بی بهره مانده ام!

*من دوست عزیزمان "داهول" را نمی شناختم ولی می دانستم وبلاگ نویس دوست داشتنی و انسان شریفی است. امروز مطلع شدم برادر گرامیشان را از دست داده اند. و البته همه می دانند که برادر بسیار عزیز است و از دست دادنش سخت و جگرسوز. برای این دوست عزیز و خانواده محترمشان صبر جمیل و عزت آرزو می کنم و برای برادرشان رحمت و مغفرت. و همه بالاخره رفتنی هستیم...

7660 ...