تا سن پطرزبورگ

۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۰

گور پدر عنوان

به نظرم کمترین کار و آخرین کاری که می تونن برای یه محکوم به قصاص انجام بدن اینه که ازش بپرسند دوست داره در چه ساعتی از روز یا شب به دار کشیده بشه! من هیچوقت نفهمیدم چرا باید یک نفر رو صبح زود توی تاریک روشن هوا، دار زد. اون لحظه بهترین لحظه روزه. اصلا اون موقع صبح خوده خوده زندگیه. چرا باید یه نفرو در اون موقع صبح وقتی اردیبهشته و هوا خنکی لذت بخشی داره، دار زد؟ این همه سختی و عذاب رو چطور تحمل می کنه؟ اگه بغض کرده باشه چی؟ لابد وقتی طناب سفت میشه اشک هاش سرازیر میشن... دلش هوای پتوش توی خونه رو می کنه. اینکه توی این خنکی سرش رو بکنه زیر پتوش. هوای صبح های بهار که آدمو مست می کنه هجوم میاره به قلبش و حس می کنه میخواد از درون منفجر بشه. شاید اصلا هوس یک لیوان چای داغ و تازه دم بکنه. کسی چه میدونه؟! عادلانه نیست که جون کسی رو توی یک صبح اردیبهشت ماه بگیرند مخصوصا اگه به خاطر فقر نتونسته باشه پول دیه رو جور کنه و مخصوصا اگه نوجوونی باشه که چند ساله منتظرند هجده ساله بشه تا بعد قصاصش کنند. نه عادلانه نیست...

7660 ...
۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۷

معضل عاشقانه در ساعت یک نصفه شب

رختخواب همخونه کنار سالن افتاده. تشک، پتو و متکاش. کنارش دمپایی های گرمی که احتمالا زمستون اونها رو می پوشیده. اون طرف سالن ساکش افتاده. دو تا میز عسلی که توی سایت فروختم به شکل غم انگیزی کنار در مونده تا فردا کسی که خریدتشون بیاد ببره. کوسن های کاناپه و پتوم وسط سالن جلوی تلویزیونه البته به همراه ریموت تلویزیون، گوشی تلفن، نخ دندون، استکان چایی و قندون، قبض های ساختمون و ظرفی که تا چند ساعت پیش توش طالبی بود! پرده به شکل دردناکی کنار زده شده و دستمال آبی که به خاطر بارون زیر پنجره گذاشتم، توی ذوق می زنه. زیر پرده ای نصب نشده، چند روزه که روی دسته کاناپه افتاده و من سعی می کنم بهش نگاه نکنم. آشپزخونه تراژدی غیر قابل توصیفیه. سینک لبالب از ظرف شده و توی کتری یه قطره آب هم نیست و گاز دستمالی و کثیف و بی حوصله ست. میز ناهار خوری اصلا به اسمش شبیه نیست و توی اتاق هم دست کمی از بقیه جاها نداره. خودم از خونه کثیفترم! سعی می کنم به آینه نگاه نکنم و فراموش کنم چند روزه حمام نکردم. حالا خوبه وسط این بلبشو و گرفتاری و بدبختی و ساعتی که به یک نیمه شب نزدیک میشه در بزنند و تو پشت در باشی... با همون لبخند و با همون خوشگلی و خوش تیپی همیشگی. بعد من در این موقع شب چه خاکی باید به سرم بگیرم؟!

7660 ...
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۰

از گذشته

قبلترها بعضی جمله ها عجیب شبیه رهایی بودند. انگار آفریده شده بودند برای لحظه های سخت. اصلا معجزه می کردند و ناگهان همه چیز تمام می شد. مثل وقتهایی که نگاه می کردم به چشمهای استاد، می خندیدم و وسط حرفهایش ناگهان می گفتم: خسته نباشید استاد! می خندید و می گفت: خب خسته نباشید! کلاس تمام می شد و آزاد می شدیم. رها... چقدر رهایی آسان و در دسترس بود. چقدر همه چیز ساده اتفاق می افتاد. چقدر دلم برای جمله های جادویی آن سالها تنگ شده. دنیا هر روز پیچیده تر می شود و جملات هر روز اعجاز خود را از دست می دهند و من هر روز به کشف تازه ای از گذشته می رسم. 

7660 ...
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹

داستان شب هزار و یکم

همیشه و همیشه داستانها همینطور بوده. شاید از زمان های خیلی خیلی قدیم. از زمانی که من و شما نبودیم. بله از اول، داستان ها همینطور بوده... به "شیرین" سریال شهرزاد نگاه کنید. کمتر بیننده ای چنین شخصیتی رو دوست داره. دختری بد اخلاق با بزرگترین عیب برای یک زن! که قباد فقط از ترس پدرش باهاش زندگی می کنه. نه مثل شهرزاد درس خونده و نه قصه های هزار و یک شب بلده. دختری که با کلفت و نوکرها مهربون نیست و به جای عاشقانه حرف زدن با شوهرش، به جادو و جمبل متوسل میشه و آخرشم که معتاد و بدبخت از آب درمیاد تا جایی که شوهر احمقش فکر می کنه دیوانست و باید به تیمارستان برده بشه! بیننده هرگز نمی فهمه که حقیقت چیزه دیگه ست و از ظواهر امر به این نتیجه میرسه که حق با قباده! حقیقت اینه که شیرین با وجود نقصی که داره، دختر زیبا و شادیه که تنها یک اشتباه مرتکب شده و اونم اینه که عاشق کسی شده که کمترین علاقه ای بهش نداره. از نظر من "شیرین" بیش از شهرزاد برای عشق جنگید و بیش از شهرزاد تاوان داد. برای قباد که بهره ای از هوش و حتی زیبایی نداشت، از پول پدرش دریغ نکرد و قباد به خاطر ازدواج با اونه که در رفاه به سر می بره و به کاری مشغوله و سرزنش ها رو به جون می خره چون عرضه اینو نداره که از خودش چیزی داشته باشه. شیرین گر چه به ظاهر به خاطر بچه، اما به خاطر دلگرم شدن قباد به زندگی بود که تن به داشتن "هوو" میده. شیرین بیش از هر کسی زخم حرف مردم رو تحمل می کنه و صورتش رو با سیلی سرخ نگه میداره و این شیرین داستانه که باید سختی غیرت نداشتن شوهرش رو نسبت به خودش به دوش بکشه و جز پدرش هیچ دلسوزی نداره... من شیرین رو بیش از شهرزاد عاشق دیدم و امثال شیرین رو بیشتر در اطرافم حس کردم و حتی خودم رو در شیرین دیدم با همون چنگ زدن های بی امید و بی حاصل برای برگشتن عشق! همیشه و همیشه داستان ها همینطور بوده. داستان های عاشقانه به نام آدم هایی تمام شده که کمتر جنگیدند و بیشتر مورد توجه مردها بودند...


*توجه: شخصیت ها تحلیل شده اند نه بازیگران!

7660 ...
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۳

آن مرد زور نداشت!

شاید متروی "امام خمینی" یکی از بدترین خط متروهای دنیا باشه. البته من متروهای هیچ کشور دیگه ای رو ندیدم ولی به راحتی می تونم حدس بزنم که این ایستگاه مترو فاجعه ست! چند روز پیش بعد از سالها گذرم افتاد به متروی "امام خمینی"! در حد تیم ملی شلوغ بود ولی به خودم قوت قلب دادم که خب اینجا آسانسور داره و جای هیچ نوع نگرانی نیست. با نسرین که ویلچیر رو هل میداد و آزیتا تقریبا شیرجه زدیم توی آسانسور که یه پیرمرد هم توش بود، در بسته شد ولی ما بالا نمی رفتیم. جل الخالق! دوباره امتحان کردیم و دوباره آسانسور بالا نرفت. یه چیزی شبیه آیفن اونجا بود که ما زنگش رو زدیم. دوستی از پشت آیفن گفت: بفرمایید؟ گفتیم: چرا آسانسور بالا نمیره؟ دوست عزیز فرمودند خرابه اما پله برقی هست! از اون وسیله بیرون اومدیم و توی ایستگاه هر چی گشتیم حتی یکی از پرسنل رو برای بالا بردن ویلچیر از روی پله پیدا نکردیم چون بردن ویلچیر روی پله برقی اساسا یک کار فوق حرفه ایه! در همین گیر و ویر و اون همه مرد یه آقایی با یه کیف دستی و کت و شلوار و عینک به دست جلو اومد و شجاعانه پیشنهاد کمک کرد. قد بلند و هیکل لاغری داشت و به نظر می رسید این کارو بلده! خودم رو اول به خدا و بعد هم به اون آقا سپردم. هنوز دو تا چرخ جلو روی پله ها نرفته بود که تعادل ویلچیر به هم خورد و جیغ منو و نسرین و آزیتا بالا رفت. وسط همه این استرسها و اضطراب افتادن از اون پله ها، این آقای محترم، ضمن آروم کردن ما می گفتند: نترسید نترسید فقط این عینک من نشکنه!! خلاصه با فلاکت و بدبختی ما به بالای پله ها رسیدیم و نفسی کشیدیم... رو به بچه ها گفتم: بازم خدا پدرش رو بیامرزه توی اون همه آدم، مرد بود و غیرت داشت و به ما کمک کرد و آزیتا در جواب من به صورت تحکم آمیزی یادآوری کرد که: آره عزیزم مرد بود ولی زور نداشت، مرد باید زور داشته باشه، داشت دستی دستی می کشتمون! دیدم راست میگه. اگه روی اون پله های بی صاحب می افتادیم اول از همه خود اون مرد باغیرت ضعیف می مرد و بعدم من! ولی جدا از همه این داستان ها کاش ما یاد می گرفتیم نسبت به هم مهربون باشیم. شما نمی دونید مهربونی به آدم های معلول چقدر امید به زندگی و انگیزه بیرون اومدن از خونه رو در اونها افزایش میده. حتی مهربونی در حد یک لبخند...

7660 ...
۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۱

شهر من

به طور عجیبی از این شهر بیزارم. از همه چیزش. انگار همه ویژگی های بد از هر چیز رو جدا کردند و توی این شهر گذاشتند. بیشتر از همه مردمش با اینکه خودم هم جزئی ازشون هستم! تا دلت بخواد توی این شهر آدم بی رحم و خونسرد و بدجنس هست... بد نگاهت می کنند بد قضاوت می کنند بد رفتار می کنند و بد می میرند. توی صورت همه فقط خستگی و ناامیدیه. یه خصلت عجیبی توی این مردم ریشه داره و اونم اینه که با وجود ثروت زیاد وقتی می بیننت از بی پولی ناله می کنند. همین خاله دوستم؛ توی بهترین نقطه شهر سه طبقه خونه داره همراه با سه تا یخچال پر، اما دوستم تعریف می کنه که خاله اش همیشه توی خورشت ها دنبال گوشته و هی یادآوری می کنه که خوش به حالتون که می تونید توی غذاتون گوشت بریزید ما که نداریم!! از این آدمها توی این شهر زیادند انقدر زیاد که گاهی فکر می کنی آدمهای اینجا حتی بابت خرید نون هم تحریم شدند! از این شهر و خیابونهاش و بادهای پر از گرد و خاکش و سینماهای قدیمی و متروکه اش و رستورانها و کافی شاپهای با منوی تکراری و محدودش و هوای آلوده اش و راننده تاکسی ها و فروشنده هاش که حتی برای یه لبخند هم خسیسند، متنفرم. همیشه به فکر فرار از اینجا بودم. وقتی که می خوام به اینجا بیام همون ورودی شهر حجم بزرگی از غم و درد روی قلبم سنگینی می کنه. هیچ تعلقی بهش ندارم و همه خیابونها و کوچه هاش برام پر از خاطره های بد و آزار دهنده ست. حتی دانشگاه هم برام دیگه اون مکان ارامش بخش و رویایی نیست. می ترسم اگه یه روز پابند اینجا بشم باید چطور دوام بیارم و چطور بمیرم و چطور توی این خاک سرد بخوابم؟! چقدر ناامید کننده ست وقتی انسان به خاکی تعلق خاطر نداره و مدام احساس می کنه مال جایی نیست. فکر کن! اینجوری آدم هر جا که باشه غریبه...

7660 ...
۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۷

بر باد رفته

توی همین روزمره گی هاست که وقتی داری یه کار معمولی مثل سبزی پاک کردن یا ظرف شستن یا حتی طالبی قارچ کردن، انجام میدی ناگهان به خودت فکر می کنی که تبدیل به یه گورستان بزرگ از آرزوهات شدی. به دستهات نگاه می کنی و با خودت فکر می کنی با این دستها می خواستم دنیا و زندگی بهتری بسازم. می خواستم خبرنگار باشم توی همون سالهایی که برای روزنامه می نوشتم. می خواستم نویسنده بزرگی بشم، می خواستم سالها توی همون کلاس و همون دانشگاه درس بدم، می خواستم گوینده خبر بی.بی.سی بشم، می خواستم دنیا رو زیر پاهام لمس کنم و... به دستهات نگاه می کنی و تصور می کنی از خوده واقعیت جدا شدی و پرت شدی توی یه زندگی معمولی و مشغول کار خونه ای! سبزی پاک کنی، ظرف بشوری، خرید بری، گردگیری کنی و مدام منتظر یه اتفاق معمولی دیگه باشی. زندگی ما با رویاهامون گاهی فرسنگها فاصله داره و درک این واقعیت هر روز بعضی از آدمها رو خسته و خسته تر می کنه!

7660 ...
۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۹

ماکارانی

دلم یه عالمه چیزهای کوچیک می خواد. یه عالمه چیزهای کوچیک که همشون "پا" نیاز داره. مثل زمانی که دلت ماکارانی میخواد ولی توی خونه "ماکارانی" ندارید و هی مامانتون میگه خب بیا اینو بخور یا اونو بخور! ولی تو دلت "ماکارانی" میخواد... توصیف این چیزها خیلی سخته. نمی تونم برای کسی که روی پاهاش راه میره توضیح بدم که دقیقا چی دلم می خواد. اصلا شما به این فکر کردید که وقتی "پا" دارید چقدر سریعتر میشه "ماکارانی" درست کرد نسبت به وقتی که پا ندارید؟!


7660 ...
۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۴

ابد و یک روز

وقتی توی سینما داشتم شاهکار تراژیک "ابد و یک روز" رو میدیدم، تمام مدت انگار در عالم دیگه ای بودم و به طرز مسخره ای لبخند شلی روی لبم بود و به جای زخمی که چیپس لعنتی روی لثه ام ایجاد کرده بود، زبون میزدم. شبش تصمیم گرفتم چیزی در موردش بنویسم اما منصرف شدم و بعد ته ذهنم فقط یه سوال موند؛ کاش "سعید روستایی" رو میدیدم و ازش می پرسیدم آیا کسی که چنین زندگی رو لمس نکرده می تونه چنین فیلمنامه ای بنویسه یا اینکه چیزی که نوشته از واقعیتی که باهاش روبرو بوده شکل گرفته؟


7660 ...
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۵

نوشتن یا ننوشتن؟

در مورد بعضی از آدمها این مساله اتفاق می افته که در سن بالای سی یا چهل سالگی به شدت و از هر جهت شکوفا میشن. مثلا در چهل سالگی کنکور ارشد میدن و قبول میشن و بعد توی کلاس آنچنان فعال و درسخون و با استعداد ظاهر میشن که آدم از خودش می پرسه این تا حالا کجا بوده؟! توی دوره کارشناسی چنین فردی رو داشتیم. بهش می گفتیم: مامان سینا! یه پسر چهار یا پنج ساله داشت. عاشق درس خوندن و جزوه نوشتن و فعالیت بود در حد تهوع. داشتم می گفتم که بعضی ها در سن بالا شروع می کنند به زندگی کردن و دست زدن به کارهای فوق العاده و بعد از چند سال که می بینیشون در حد مرگ پیشرفت کردند و دیگه اونجایی که هستند برای تو قابل دسترسی نیست. برعکس بعضی های دیگه عین من!! بعد از سی چهل سالگی هی به عقب و عقبتر پرت میشن. آلزایمر می گیرند و حتی نوشتن روزمره هاشون هم براشون سخت میشه. رویاها و آرزوهاشون رو اغلب فراموش می کنند و در مقابل جمله نزدیکان که میگن باید تلاش کنی و شاد و امیدوار باشی فقط یه جواب دارند "که چی بشه"... این روزها دچار "بد نوشتن" شدم. هر موضوعی که به ذهنم می رسه در حالت نوشتن شکل نمی گیره و بعد که تصمیم می گیرم همون بد رو بنویسم صدایی در من میگه "که چی بشه" و این جمله به شدت باز دارنده ست. اما می دونم که باید همین یه اخلاق خوب باقی مونده توی خودمو حفظ کنم بنابراین تصمیم می گیرم به همین "بد نوشتن" ادامه بدم...

7660 ...