تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

تا سن پطرزبورگ

من اینجاییم و چراغم در این خانه می سوزد...

درباره بلاگ
تا سن پطرزبورگ

از همه شماهایی که اینجا رو دنبال می کنید و وقت میذارید بسیار سپاسگزارم. ببخشید اگر زود به زود نمی نویسم...

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۰

بی تابی

مدت مدیدی ست که دارم دنبال کلمه می گردم تا این حس لعنتی در وجودم رو توصیف کنم. حسی که نه غم و نه شادی و نه عشق و نه نفرته. یک جور سردرگمی مطلق بین قلب و مغزمه و نمی دونم این حس مربوط به قلبمه یا به مغزم. شاید منتظر تماسی هستم و شاید منتظر کسی پشت در و شاید هم فقط منتظر یه مسیج کوتاه. شایدم این نباشه و دلشوره یک حادثه در زمانی نزدیکه که منو کلافه کرده. زمان رو بی هیچ برنامه ای و فقط با یک حس انتظار مبهم پشت سر میذارم. گاهی به حیاط نگاه می کنم و گاهی که تصمیم می گیرم از خونه بیرون بزنم ترس اجازه نمیده. خودم رو به حبس ابد، بدون ملاقاتی محکوم کردم اونم بی اونکه بدونم جرمم چیه! اما بارون و شمعدونی و صبحهایی که مامان لبخند میزنه هنوز هم به من آرامش و خیال جمعی میده. بله صبحها... برای بابا فاتحه می خونم و برای مامان دعا می کنم به آرزوهاش برسه و وقتی ناهار درست می کنم عشق رو همراهش می کنم بلکه همه بخورند و کسی بی ناهار نمونه. با این حال روزهای آروم خونه هم منو به شدت می ترسونه و اون حسه که نمی دونم چیه. شایدم دنبال یکی هستم که بتونم بهش تکیه کنم زمانی که همه دارند به من تکیه می کنند. همه یه جوری تو خونه به بودن من نیاز وجودی پیدا کردند. به همین که فقط باشم و من گاهی از این حس ها می ترسم. شایدم این حس لعنتی اسمش دلتنگی باشه که منو کلافه می کنه. حوصله آدمهای جدید و آشنایی های تازه رو ندارم. دلم شاید تنگ شده و بی تابم وقتی راهی به آرامش نمی برم. اما با این حال صبحهایی که مامان لبخند می زنه، میشه به همه چیز امید داشت. به اینکه تماسی گرفته بشه، کسی در خونه رو باز کنه و همه از ناهاری که با عشق پختم، بخورند و چیزیش توی یخچال نمونه و عصر همون روز مسیجی برسه...


7660 ...
۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۰

هر جایی غیر از این جا

شانس گاهی فقط این می تونه باشه که تو در جایی به غیر از این جا به دنیا بیای. وقتی جایی غیر از اینجا باشی خیلی از قوانین پوچ و بی معنی میشن. مثل اختلاف سن در ازدواج!


 

7660 ...
۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۸

دستکش ها

هوا سرد شده. یهو یه جوری انگار زمستونه. وقتی دستمو به نرده های خیس و سرد گرفته بودم یادم افتاد چند ساله تصمیم دارم یه جفت دستکش چرم بخرم. از همین برندهای معروف. دوست دارم یه دستکش چرم درجه یک داشته باشم هر چند شاید خیلی هم نیاز نداشته باشم اما خب یه جورهایی فکر می کنم حالا که من سالهاست دستکش نخریدم، وقتی بخرم باید خوبش رو بخرم! اصلا همه آدم درست حسابی ها دستکش های خوب دارند. نه اینکه من آدم درست حسابی باشم ولی چه عیبی داره یه چیزیم عین اونها باشه؟! بعد فکر می کنم و توی ذهنم یه حساب سرانگشتی انجام میدم و می بینم که نه! امسال هم بودجه ای به خرید دستکش اختصاص پیدا نمی کنه. چیزهای زیاد و واجب دیگه ای در الویت هستند. اما به خودم قول میدم که حتما سال دیگه یه دستکش چرم درجه یک برای خودم بخرم. چه میشه کرد. با این رویاها زمستون رو سر می کنم...


7660 ...
۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸

دیشب که ناصر جدی بود

دیشب جزء معدود شبهایی بود که ناصر جدی شده بود. بله همین ناصر خودمون رو میگم که الان توی دانشگاه سوره ارشد می خونه و هنوز از گوشی پیرمردی خودش دل نکنده. داشتم باهاش مشورت می کردم و به نوعی کمک می خواستم. خلاصه جدی با من صحبت کرد و آخرش به من گفت: چرا هیچوقت نمی خوای فراموشش کنی و یا دعا کنی که فرد جدیدی وارد زندگیت بشه؟! اینو که گفت خوابید و منتظر جواب من نموند! خب خسته ست و از ناصر هیچ چیز بعید نیست. می خواستم بهش بگم که اتفاقا به دو گزینه فکر کردم. یکیش نون فروش شهرمونه که داره دکترای حقوق می خونه و یکیش هم افرا افراسیابی! می خواستم براش تعریف کنم که به گمونم افرا از اون بچه مایه دار هاست و خیلی هم کوچیکتر از منه ولی یه جور خوبی مهربونه و وقتی جواب کامنت هامو میده مثل یه دختر هیجده ساله قلبم به تپش می افته ولی خیلی نمی تونم بهش فکر کنم چون اون کجا و من کجا. احتمالا ناصر به من می گفت: این پسره نون فروشه چی؟ و من می گفتم: ناصر جان خر ما از کره گی دم نداشت چون این پسره هم زن داره! می خواستم براش بگم که آدمهای کمی هستند که ممکنه منو درگیر کنند. باید بهش می گفتم که آدمیزاد قلبش نمی تونه هر روز برای یکی بتپه. مثل خودش که خیلی وقته دنبال یه دختر باشخصیته و پیداش نمی کنه. باید حالا که جدی بود حرفهای جدی زیادی بهش می زدم و نصیحتش می کردم و خیلی چیزها بهش می گفتم. اما حیف که خوابیده بود!

7660 ...

این روزها به شدت تحت فشارم. شایدم دارم همچنان امتحانات الهی رو یکی پس از دیگری پس میدم! آخه میدونید که اونهایی که خیلی بدبخت هستند خیلی امتحان میشن و در نهایتم رد میشن! بعد از شش سال که مغازه عروسک فروشیم رو بستم، دقت کنید پس از شش سال!! دو روز پیش از بانک زنگ زدن که: خانم محترم شما کارت خوان رو پس ندادید، دزدیدید و بردید و خوردید و زدید به چاک جاده! و من الان درگیر پرونده کارت خوان مغازه ای هستم که همش ضرر بود و حال همچنان بعد از این همه سال عین سگ درگیرشم. در این هیر و ویر و شلم شوربا، قضیه مبلها هم برای خودش شده قوز بالا قوز! مردک مبل فروش یک ماهه که من رو علاف یه دست مبل کرده و امشب برداشته برای من کلیپ مستهجن فرستاده که نمی دونم چی!! نمی دونم از پس بدبختی های مستمر به کجا پناه ببرم و ای کاش می تونستم حداقل اینجا یه چیزهایی رو بگم ولی حیف! به قول "تانزانیا" باید وبلاگمون رو جایی کنیم برای فحاشی! واقعا چرا وقتی توی این جامعه یه مرد چه به عنوان پدر و چه به عنوان شوهر و چه به عنوان خری به اسم دوست پسر نداری باید مدام مورد ظلم و اهانت و توهین قرار بگیری؟!!! و در آخرم دلم می خواد به توی عوضی فحش بدم و آبادت کنم و تف بندازم تو صورتت و هر چی فحش خواهر و مادر بلدم نثارت کنم که در چنین لحظاتی هیکل نحست از جلوی چشمم کنار نمیره! قشنگ بچسب به دوست دخترت عنه، من خودم از پس زندگی برمیام گه!

7660 ...
۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۰

چیزی شبیه مهربانی

فقط خیلی ساده پایین عکسم نوشته بود: شما خیلی شبیه "جولیا رابرتز" هستید. نفهمید من اینطرف چقدر خوشحال شدم و قطعا نمی دونست چقدر از نظر روحی به این تعریف حتی اگه واقعی هم نباشه نیاز داشتم. لبخند بزرگی زدم و فکر کردم جدا از اینکه آیا واقعا شبیه هستم یا نه، گاهی جملات ساده آدمهای نا آشنا و مهربونی های بی دلیل و بی توقعشون چقدر مهمه. چقدر مهمه آدم گاهی خوب، گاهی زیبا و گاهی در مقام تحسین قرار بگیره. چیزی که همیشه خیلی خیلی کم داشتم و آرزو  می کردم به دست بیارم. برای من که به واسطه زیبا نبودن و دارای نقص بودن کنار گذاشته شدم چقدر این جمله به موقع بود!




7660 ...
۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۷

اجبار

به مشکلات مالی خانوادگی و شخصی بزرگی برخوردم. تنهاترین راه و سختترین راه اینه که خونه رو اجاره بدم و برگردم پیش مامانم اینا. امروز وقتی به مامان گفتم، گفت: دیگه مجبوریم... و من میدونم اگه مجبور نبودیم هیچکس راضی به این کار نمی شد!

7660 ...
۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۶

تب

حالا دلش بیشتر تنگ میشه چون دیگه باورش شده تنهاست. هر وقت اتفاقی کسی میره سر خاک، می بینه چند تا شاخه گل روی خاکه و سنگ با دقت و وسواس تمیز شده. بی وقت میره. گاهی صبحهای زود، گاهی هم نصفه شبها، بعضی وقتها هم همون عصر پنجشنبه. دلم به دلش بنده. دل بابا هم به دلش بند بود. خواب دیدم. بابا هم بود. توی اتاق بهم گفت: خسته شدم، دوست دارم انجام بدم ولی تنهام. تا دهن باز کردم بگم من هستم تنها نیستی از خواب پریدم. تنهاست و هنوز بی وقت و با وقت دلش تنگ میشه و جایی رو نداره جز سر خاک! امشب که قرآن می خوند فهمیدم قرآن خون خوبی هم شده...


7660 ...
۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۴

رودخانه برفی

مدت زیادیه که نمی تونم فیلم های پراسترس یا وحشتناک ببینم. در برحه ای از زندگیم استرس و ترس زیادی رو تجربه کردم. جوری که هنوز هم گاهی صدای چرخش قاشق چایخوری در استکان و بسته شدن صدای در کابینت، ضربان قلبمو زیاد می کنه. حالا با گذشت اون روزها و شبها از هر تنشی دوری می کنم. حتی چند وقت پیش با اینکه "فرار از زندان" رو بارها دیده بودم وقتی به صحنه های پر استرسش نزدیک میشد تلویزیون رو خاموش می کردم. شاید برای همینه که بیشتر وقتها فیلمهای تکراری نگاه می کنم! حالا دو شبه که ساعت ده شب حالم به شدت خوبه. چرا؟! چون تلویزیون جمهوری اسلامی در پی اقدامی تکراری سریالی تکراری رو پخش می کنه؛ و اون سریالی نیست جز سریال محبوب من: رودخانه برفی! بله، اگه شما هم مثل من زندگی پر تنشی رو پشت سر میذارید به شدت دیدن این سریال رو بهتون توصیه می کنم. دشتهای وسیع که زیر آفتاب می درخشه، گله های گاو، هنرپیشه های خوشگل، همزیستی همراه با عشق، دامنهای بلند، تمدن تاثیرگذار، و "مت" و پسرهاش! این رویای زیبا و همیشگی من از آمریکا بود وقتی که در زمان کودکی فیلم های وسترن نگاه می کردم. فیلم ساختن فقط حرفه آمریکایی هاست وقتی اسبهاشون واقعا شبیه اسب هستند و لباس هاشون هر چقدر هم قدیمی باشه برای ما زیبا و جذاب. محو سریال میشم وقتی خونه های تمام چوبی اون رو می بینم و سرویس های چایخوری و کالسکه ها رو. هی آمریکا واقعا زیباست... 

7660 ...